نکته کوچک:برای بهتر درک کردن این نوشته،میتوانید درست مثل نویسنده به اهنگ bunker-balthazar گوش بدید.
بابا تازه از سرکارش اخراج شده بود.
اولش تنها کسی که میدانست من بودم.آخر تنها کسی که به بابا اهمیت میداد هم من بودم.همیشه من بودم که وقتی دیر میکرد بهش زنگ میزد،همیشه من بودم که وقتی مریض میشد برایش دارو می خرید،همیشه من بودم که وقتی تنهایی فیلم تماشا میکرد،میرفتم کنارش که احساس تنهایی نکند.
شیما که همیشه سرکار بود و وقتی هم خانه بود،توی ذهنش و پای تلفن با احمق های سرکارش سر و کله میزد.امیر هم که رفته بود توی فاز راک استار بودن و هزار تا عکس از خواننده ها زده بود به در و دیوارش و از مدرسه که می آمد میرفت توی اتاقش و تا موقع شام در سکوت زل میزد به عکس ها و رویاپردازی میکرد.مامان هم می گفت از این شغل بابایت برای ما پول در نمی آید و یک پیج بلاگری زده بود و بیست و چهار ساعته غذا درست میکرد و لاک میزد که عکسش را استوری کند و دوتا لایک بگیرد و برای دو نفر هم جذاب به نظر بیاید و فالویش کنند.
نه اینکه من کار نداشته باشم ها،من هم کلی کار داشتم.من هم مثل امیر چندتایی خواننده بود که دوستشان داشتم،مثل شیما هم بعد مدرسه دو ساعتی میرفتم کمک عمه ام توی سوپرمارکت کوچک و نسبتا کثیفشان،مدرسه هم داشتم و باید هزار تا تکلیف مینوشتم و امتحان می دادم،چیز هایی که امیر به وجودشان اهمیت نمی داد و به نظرش برای راک استار شدن نیازی بهشان نداشت.واقعا هم انقدری اهمیت نداشت.اصلا درس برای هر شغلی،حداقل توی ایران و حداقل نه سال اول مدرسه اش هیچ فایده ای نداشت.
ولی خب امیر دیگر رد داده بود و نمره هایش هم برای حتی امکان پیشرفت زیادی کم بود،پس من باید نمره های خوب می گرفتم و مامان و بابا را به زندگی و حداقل یکی از بچه هایشان امیدوار می کردم.مخصوصا بابا که هی میگفت درس بخوانم تا مثل او یک شغل کارمندی حقیرانه و احمقانه گیرم نیاید و بشوم یکی مثل صاحب شرکتی که بابا تمیزش میکرد و به هزار نفر دستور بدهم.بابا خیلی دوست داشت دستور بدهد.هر روز میامد خانه و میگفت آقای احمدی،صاحب شرکت چقدر با نفوذ است و چقدر ادم سرتاپا گوشند تا ببینند اقای احمدی چه میفرماید و انجام دهند.بابا یکی از ان ادم ها بود،در درجات خیلی پایین تر.به بابا می گفتند کجا را باید تمیز کند و ان لکه اب میوه روی زمین را فراموش نکند یا شیشه ها را محکم تر دستمال بکشد.
هرچند حالا همان دستور هارا هم نمیتوانستند بهش بدهند،چون پریروز، حین تمیز کردن زمین با یک کارمند دعوایش شده بود و ان کارمند هم رفته بود به اقای احمدی گفته بود و اقای احمدی هم در کسری از ثانیه حقوق این ماهش را پرت کرده بود توی صورتش و گفته بود دیگر قرار نیست این جا کار کند.بابا هم رفته بود بیرون و توی یک پارک نشسته بود و همانجا خوابش برده بود.تقریبا 2 ساعت دیر کرد که زنگ زدم به شرکتش و دیدم بله،بابا خان اخراج شده و به هیچ کس هم نگفته.
دیروز با تپه پته به مامان گفتیم،مامان هم شروع کرد کشیدن موهایش و جیغ کشیدن:چقد تو احمقی مرد!اخه نظافتچی با کارمند شرکت به اون مهمی در میوفته؟چی با خودت فکر کردی؟دو روز دیگه عیده اون وقت تو رفتی مثل بچه دبستانیا دعوا کردی و اخراج شدی؟
شیما وایساده بود پشت مامان و هی دست هایش را میگرفت که موهایش را نکشد.میگفت:مامان این ماه پروژه گرفتم حقوقش زیاده.مامان عیب نداره اروم باش.
امیر هم برای اولین بار از اتاقش امده بود بیرون و از لای در با چشم های گرد به مامان و شیما و بابا نگاه میکرد.او هم مثل من نمیدانست چیکار کند و وایساده بود و نگاه می کرد.موهای راک استاری اش یک کم پف کرده بود.مامان اصلا نگاهش نمی کرد و جلوی امیر 12 ساله جیغ کشیدن را انقدر ادامه داد که شب مجبور شدم کنار امیر بخوابم تا نترسد.مامان برایش مهم نبود امیر میترسد.مامان به پول فکر میکرد،به جنون رسیده بود.
فردایش رفتم پیش عمه ام.مقنعه ی فرم مدرسه را دادم جلو،اخر عمه خیلی از دختر های با حجاب خوشش میامد و خیلی باهایشان حال میکرد،هر چند همه شان گند زده بودند به زندگی اش و سرش را کلاه گذاشته بودند و بعد توی دبی عکس های "با حجابشان" را گذاشته بودند استوری اینستاگرام.رفتم پیش عمه.بهش گفتم:عمه جون،چیزه،منظوری ندارما،ولی میشه حقوق این ماهمو زودتر بهم بدی؟
عمه با چشم و ابرو طلبکاری بهم نگاه کرد و چندتا اسکناس ده هزارتومانی انداخت کف دستم،مقدارش انقدر کم بود که به درد انداختن توی قلک هم نمی خورد،چه برسد به اینکه دردی از مامان دوا کند.
بعد رفتم تقویم را چک کردم و خیلی زود بیست و نهم شد،شبی که فردا ساعت شش صبحش عید میشد و فامیل ها میریختند توی خانه،خانه ای که حتی یک دانه سیب تویش پیدا نمیشد که بگذاری جلوی مهمان ها.بابا یک گوشه دیوار قوز کرده بود و توی گوشی قدیمی اش میگشت تا با مامان که از توی اشپزخانه به همه چشم غره میرفت چشم تو چشم نشود.من هم یک گوشه داشتم سوال های بی نهایت ریاضی را حل میکردم،که در باز شد و شیما با ده-بیست تا کیسه امد توی خانه.اجیل،میوه،شکلات،لباس عید،سبزی و لوبیا و عدس،هر چیزی که یک خانه برای پذیرایی از مهمان ها نیاز داشت.
حتی امیر هم از اتاقش امد بیرون و دوان دوان خودش را به کیسه ها رساند و با چشم های گرد شده نگاهشان کرد.مامان از اشپزخانه امد بیرون و چشم هایش برق زد.
-قربونت برم مامان،پول پروژه اته؟الهی دورت بگردم،همیشه میدونستم این شغل تو درست حسابیه.همشو خودت خریدی؟وای لباس هم خریدی؟این خیلی به امیر میاد..
برای همین شش صبح که قرار بود وارد سال هزار و چهارصد و سه شویم،همه دور میز نشستیم،با لباس های نو و برق برقی و کلی خوراکی و یک هفت سین خوشگل روی میز.مامان انقدر خوشحال بود که یادش رفت با بابا قهر بود.کلی عکس گرفت و گذاشت توی پیجش،نوشت:بهترین نوروز ممکن. چون شیما کامل ترین هفت سینی که توی عمرش دیده بود برایش اورده بود.
بابا ظهرش زد روی شانه شیما و بغلش کرد و تا پنج دقیقه هم ولش نکرد.
بعد دو ماه،پلیس امد دم خانه.شیما را بردند.توی کیفش مواد مخدر پیدا کردند.مثل اینکه مواد جا به جا می کرد.
امروز بابا امد دم در اتاقم:پاشو شال و کلاه کن بریم ملاقات شیما.
دیگر هیچوقت شوقی که نوروز 1403 توی چشم هایش بود،برنگشت.
این داستان کاملا بر اساس تخیلات نویسنده است.
لطفا امسال را با شادی شروع کنید،حتی اگر این نوشته غمگین است.