از زبون چویا
توی پارک بودیم نورا روی صندلی نشسته بود و منم رفتم تا برای خودم و اون شکلات داغ بخرم و بخاطر زمستون شکلات داغ میچسبید.
گرفتم رفتم و کنار نورا نشستم لیوان دادم دستش فوتش کرد و یکم ازش خورد.
سکوتی بینمون پا بر جا بود، تا خواستم لب باز کنم نورا گفت
چویا روزی که بهم اعتراف کردی رو یادته
مگه میشه یادم بره ،هوم
فلش بک اعتراف
توی بار بودم و داشتم سیگار میکشیدم واقعا که مزخرف ترین روزم بود اصلا اعصابم سر جاش نبود
چند دقیقه گذشت که چندتا دختر و پسر وارد شدن.
همه ی اونا قیافه مشترک و خیلی معمولی داشتند، اما ، یکی از اونا فرق داشت، یک دختر خیلی زیبا بود.
یک دختر با موهای طلایی زیبا که با وجود نور کم داخل بار موهای اون میدرخشید و یک منبع نور خیلی زیبا بود اون مو ها شد خورشید زندگی من، با چشمانی همانند یاقوت سرخ درخشان دختری فوق العاده زیبایی بود. وقتی میخندید دندان نیشش مشخص بود معلومه مهبت خون آشامو داره پس چشمانش برای همین سرخ هستن .
بعد از اون روز هر روز اومدم بار و اون دختر هم با دوستانش در روز هایی می آمد یک روز دیگه صبرم سر اومده دلم میخواست باهاش حرف بزنم دیگه نمیتونستم از دور تماشاش کنم .
رفتم بار و دیدم اون دختر تنها نشسته کسی هم نیست و خیلی هم ناراحته کنارش نشستم یک لیوان شراب برای خودم سفارش دادم.
اول همش سکوت بود تا اینکه اون دختر لب باز کرد
چی میخای
چی میخام خب آشنایی با یک نفرو تو اونو ندیدی اون....
حرفم با حرف اون قطع شد
یک دختر مو طلایی با چشای سرخ
آم آره خیلی باهوشی
ممنون خب
اسمت چیه
نورا ، نورا هیل(اریکا هیل داخل رمان مدرسه جاسوسی)
ها همون خوانواده جاسوس خیلی قدرت مند (قیمه ریخته شد تو ماستا🤣🤣)
آره، وایسا اینا محرمانه س تو از کجا میدونی
به هر حال وقتی مدیر اجرایی مافیابندر باشی این چیزارو میدونی دیگه و مخصوصا وقتی مافیا با آژانس پیمان بسته باشه
آم آره ، صبر کن موهای قرمز و چشای آبی با کلاه فانتزی مشکی تو تو ... تووووووو ناکاهارا چویاااااا
آره خب برای چی داد میزنی
تو قوی ترین مهبت دار هستی خدای جاذبه و فساد
خب درسته
خب ناکاهارا چویا برای چی میخاد با من آشنا بشه
نمیددنم خب کارت دارم تو چرا تنهایی همیشه که با دوستات بودی
خب احمق بودم
چرا
اونا منو لو دادن به دشمن یا بهتره بگم اونا دشمن بودن
یعنی چی
اونا برای دشمن کار میکردن و منو گول زدن تا بتونن اطلاعات منو بگیرن و بدن به دشمنامون
کی
نمیدونی دشمن کل مهبت دارا کیه
منظورت
درسته فئودور داستایوفسکی
لعنت، اون خیلی باهوش و زیرکه از موش ها هم بدتره(قصد توهین ندارم منم فئودورو دوست دارم برای داستان نوشتم)
اوم
میخای بریم بیرون از اینجا
اوم باشه
بلند شدیم و بیرون رفتیم
از زبون نورا
یعنی اون چیکار داره چی میخاد ازم ولی خدایی خیلی جذابه
سوار ماشین چویا شدیم چون من پیاده اومده بودم ماشین نداشتم
رفتیم رسیدیم به ی پل که زیرش یک رود کوچیک اما پر فشار رد میشد (مثل همون پل داخل موریارتی میهن پرست تو قسمت رقصنده روی پل ولی از حق نگذریم واقعا قیمه ها ریخته شد تو ماستا🤣)
چوی پاکت سیگارشو درآورد و یکی از اونارو برداشت روشن کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن و به لبه ی پل
سکوتی بینمون پا برجا شده بود تا اینکه چویا آهی کشید و گفت تاحالا امتحانش کردی و به سیگار توی دستش اشاره کرد
آم نه راستش
هه حدس میزدم
اینو گفت و به سیگار کشیدنش ادامه داد اما من وقتی رفتن تو فکر حسکردم چیزی روی لبامه چویا بود و لباش هم روی لب های من بود این چه حسی بود
دود سیگارشو فرستاد داخل دهنم نا خودآگاه من هم شروع کردم به همراهی کردنیش بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم و چش تو چشم بودیم
چویا:نورا من عاشقتم
من هم همینجور چویا
و دوباره شروع کردیم به بوسیدن هم
پایان فلش بک
از زبان چویا
و به قبر اون دختر یعنی تنها عشقش نگاه کرد کم کم بغض داخل گلویش شکست و امکانش مانند دانه های یاقوتی از چشمانش سرازیر شد از آن چشمان اقیانوسی که الان اون اقیانوس طوفانی شده بود
چرا چرا ترکم کردی چرا نورا عاشقت بودم مگه بهم قول نداده بودی که تا ابد پیشم میمونی هوم و اشکاشو پاک کرد و روی زمین نشست و با اعصبانیت گفت قول میدم تا زندم انتقامت رو از اون فئودور بگیرم و بلند شد که بره اما یک چیز قدم هایش را متوقف کرد اون یک کلمه بود
خدا حافظ عشق حقیقی من
و رفت
_______________________________________________
خدای خودم اشکم درومد مدیونید بگید ناراحت نشدم
ولی بازم امید وارم از داستان خوشتون اومده باشه من خودم چویا لاورم پس ای چویا لاور ها من را نکشید که من خودم عشق به چویام
خب فعلا باییییی