ویرگول
ورودثبت نام
مَــــــریَـــــم رُوشَـــــن🌱
مَــــــریَـــــم رُوشَـــــن🌱
مَــــــریَـــــم رُوشَـــــن🌱
مَــــــریَـــــم رُوشَـــــن🌱
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

در امتداد خاک☄️

همین‌طور که ماشین آرام در دل شب می‌لغزید نگاهم بی‌هوا به ماه افتاد.

نورش مثل نقره‌ای روان کوه‌های دوردست را نوازش می‌کرد.

انگار وارد بازی شده بودیم من، ماه، جاده و باد.هرکدام در حال دویدن بی‌وقفه بی‌هدف ولی پر از معنا.گاهی ماه پشت دشت‌ها و کوه‌ها گم می‌شد اما نورش هنوز بود مثل خاطره‌ای که فراموش نمی‌شود مثل امیدی که پشت ابرها پنهان می‌شود ولی خاموش نمی‌گردد.

سکوت بود

جاده خلوت مثل دل کسی که فقط شب‌ها حرف می‌زند.

حسی از زنده بودن در تمام تاریکی شب جاری بود.هرکس در مسیر خودش با دغدغه‌های خودش

ولی من؟ من فقط نگاه می‌کردم و در فکر فرو می‌رفتم.

راستش را بخواهی قسمت مورد علاقه‌ام همیشه همین بوده

جاده، نیمه‌شب، و دستی که از پنجره بیرون می‌زنم تا با باد برقصد.رقصی بی‌صدا وبی‌قضاوت.

حتی مسیرهایی که نمی‌دانم کجاست در ذهنم تصویرسازی می‌کنم

در دل شب در دشتی طویل و بی‌انتها

تپه‌ها را نخل‌هایی می‌بینم که در امتداد هم ایستاده‌اند

مثل سربازان خاموشی که از لابه‌لایشان عبور می‌کنم

و هیچ‌کس نمی‌پرسد از کجا آمده‌ام و به کجا می‌روم.مردمان شهر به خواب فرورفته‌اند.

تصور میکنم که انگار روز پرکار را پشت سر گذاشته‌اند

و من؟ من شاهد انتهای روزشان شده‌ام در گذری سریع از زمان بی‌آنکه کسی شاهد گذر من باشد..

بوی قهوه در توقف گاه های بین‌راهی مثل طلسمی آرام آدم را سرمست می‌کرد.

جمعی از آدم‌های خسته ایستاده در سکوت با چهره‌هایی که انگار قصه‌ی هزار کیلومتر را در خود داشتند.

کامیون‌های بزرگ با چراغ‌های زرد و قرمزمرا می‌بردند به آرزویی که هنوز برآورده نشده

هیچ‌هایک، بی‌مقصد بی‌برنامه فقط با دلِ بی‌قرار.

با خودم فکر می‌کردم کی و کجا باید کنار یکی از همین توقف‌گاه‌ها یا شاید پلیس‌راه یا پمپ‌بنزینی

بزنم کنار سوار یکی از این غول‌های جاده‌ای بشوم

و ادامه‌ی راه را بسپارم به یک دنیا ماجراجویی پر ریسک

پر از آدم‌های غریبه پر از داستان‌هایی که هنوز نوشته نشده‌اند.

چشم‌هایم همیشه بازند با دل و جان نیمه‌شب را تماشا می‌کنم.

سکوت شهرها خیابان‌ها تابلوها خانه‌ها

حتی آشغال‌هایی که دور تا دور خیابان‌ها ریخته‌اند

برایم قصه می‌گویند قصه‌ی آدم‌هایی که حالا خوابند

یا شاید روزی از این گوشه گذر کرده‌اند بی‌صدا بی‌ردپا

روی تمام بلوارهای مسیر عکس‌هایی از شهیدان نقش بسته‌اند.

گویی با من حرف می‌زننددر سکوت نیمه‌شب در خلوت جاده

من به آنها اندیشیدم

و حس کردم در دلم زنده‌اند مثل نوری که از ماه می‌تابدمثل بوی قهوه‌ای که در حافظه می‌ماندمثل وطن که همیشه با من است در دل شب.

و غم نبودنشان بی‌هوا وجودم را گرفت.

در عرض چند ثانیه به چهره‌هایشان نگاه کردم تصاویری کاشی‌کاری‌شده،بی‌صدا ولی پر از فریاد.با خودم زمزمه کردم

چه بود سرنوشتشان؟

که بودند؟

چطور زیستند؟

و چگونه تمام شدند؟

انگار کسی مرا هل داد به دل جنگی که هرگز ندیده بودم

اما حالا باقی‌مانده‌شان فقط تصویری‌ست روی بلوارها

ندایی از گذشته و نبودنی که در حال سنگینی می‌کند.

تمام مسیر مثل عبور از میان ارواح زنده بود.قلبم حضورشان را حس می‌کرد،و دلم برای این غریبه‌های آشنا تنگ می‌شدبی‌دلیل بی‌زمان بی‌مرز.

آخرین لحظه به چی فکر کردی؟!


در همین حین، چاوشی می‌خواند

«دوتا چشمام دوتا سرباز مغرورن...»

و من با هر بیت بیشتر فرو می‌رفتم در خاطره‌ی کسانی که

مدت‌هاست از معشوقشان دورندو حالا فقط در دل تابلوهای بلواردر دل شب در دل من زنده‌اند.

«دوتا دستام دوتا چاقوی بی‌دسته...

دوتا پارو بی‌قایق...

یه فنجون قهوه تو غمگین‌ترین کافه...

یه عابر تو خیابونای سرگردون...»

و من؟

من فقط عبور می‌کردم ولی انگار همه‌ی آن‌هادر سکوت شب با من قدم می‌زدند.

عصر اون روزی که شهید شدی چطور بود؟!
عصر اون روزی که شهید شدی چطور بود؟!

مامورهای بازرسی تنها نگهبانان شب بودند.

چهره‌هایی آگاه ولی خسته مثل فانوس‌هایی که هنوز روشن‌اند اما شعله‌شان کمی لرزان شده. تمام حواسم را می‌برد و خستگی‌ام را پس می‌داد با نگاهی بی‌کلام .

جز چشم‌هایش چیزی معلوم نبود.اما همان چشم‌ها کافی بودند تا بفهمم زیر سرمای سپیده‌دم اخمی خواب‌آلود بر چهره دارد. چشم در چشم شدیم. داشت نگاهش را می‌بردکه متوجه شدو چشم برگرداند. من لبخندی زدم لبخندی که نه از خستگی بود نه از انرژی بلکه از دلِ بامداداز دلِ سکوتی که فقط ما رهگذرها در آن حضور داشتیم.

هوای گرم جایش را به خنکی سپیده‌دم داده بود. اما سردی تابستانش به اندازه‌ی سوز زمستان ما بودپاسی از بامداد گذشته بود. آسمان سیاهی‌اش را آرام آرام به آبی نیل‌گونی می‌سپرد. کوچه‌های شهر هنوز خواب بودند مثل تمام مسیر .


قسمت مورد علاقه‌ام به «ایران جان»

همان‌جاست که مرا به گذشته وصل می‌کند.

جایی که چشم‌هایم را می‌بندم و درشکه‌ها و کاروان‌ها را در خیالم زنده می‌کنم.

جایی که خاک جای سیمان و سنگ‌فرش را می‌گیرد

و طاقچه‌ها و انبارها

نه فقط سازه‌هایی قدیمی

بلکه خاطره‌هایی سیصد ساله‌اند.

در آن لحظه‌

به هنر می‌اندیشم

به ذکاوت معماران ایرانی

که با دستانی هنرمند

آینه‌ها را تراش دادند

کاشی‌ها را بریدند

و زیبایی را در دل دیوارها جاودانه کردند.

هر بار که نگاهم به رشته‌ای از تاریخ می‌افتد

دل‌باخته می‌شوم‌نه فقط به گذشته

بلکه به روحی که هنوز در کوچه‌ها در طاق‌ها

در رنگ‌های فیروزه‌ای کاشی‌ها نفس می‌کشد

و این لحظه

این گذر از تاریخ

مرا به فکر فرو می‌برد،عمیق وسیع

مثل دریایی که در دل خاک ایران جاری‌ست🤍

از خلق گسستیم وبه خلوت نشستیم


عاشقانه دوستدار خاک ایران وحسی که این مکانها بهم میده

قسمتی از کاروان سرا یادداشتهای آدمهایی بودن که اثری از وجودشون توی بازه ای از تاریخ رو روی کاغذ به یادگار گذاشته بودن.

برات معجزه می‌کنه....

گفتمش من به کتیج مدل ودینم آنجا..🤍


ولی من؟ من فقط نگاه می‌کردم و در فکر فرو می‌رفتم.

ایرانوطنجادهپلیساصفهان
۳۵
۱۴
مَــــــریَـــــم رُوشَـــــن🌱
مَــــــریَـــــم رُوشَـــــن🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید