الناز جیم
الناز جیم
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

"خاطرات آی کن "

گذشت و گذشت

اون سواد نصفه و نيمم يكم بيشتر شده بود و يه بچه به اصطلاح آروم ولي تُخص چهارم يا پنجم دبستانى شده بودم. هنوز فاميل بازيا ادامه داشت و با بچه هاي فاميل كلي آتيش مي سوزوندم و يادمه هميشه هر ايده اي كه به ذهنم رو بايد "بازي" مي كردم و بيشتر وقتا آخر شب بخاطر گندي كه زديم تنبيه مي شديم. يادمه قد و نيم قداي شريك جرمم يه ظهر بهارى تو خونه ما جمع شده بودن و درختای سیب تو حیاطمون شاخه هاش از سیبای کال سنگین شده بود.فکر چیدن سیبا ، مخصوصا اونایی که اون بالا مالاها بودن وسوسم می کرد یه شیطنت جدید کنم…..وقتي مامان باباها سرگرم معاشرت بودن، دختر عموها و پسرعمو رو بردم تو حیاط گفتم بیاین یه کاری کنیم هم سرگرم بشیم هم در آخر مامان بابای منو خوشحال کنیم . همونطور که چشام برق میزد با هیجان گفتم : بیاین مسابقه بدیم هرکی سیبای بیشتری چید اون برندست . سه چهار نفری از درختای سیب آویزون شده بودیم و تند تند سیبای کال رو می چیدیم . شاخه های سنگین درختا تقریبا سبک شده بود و سیب زیادی رو درختا نمونده بود.داشتم برنده می شدم ،سیبای من از همه بیشتر شده بود؛یهو وسط اون هیر و ویر پدرمو دیدم اون پایین با عصبانیت صدامون می زد چیکار داری میکنین؟؟؟!! همه سیبا رو تلف کردین که . یادمه بابا خیلی رو درختای حیاطمون حساس بود و همیشه حواسش بهشون بود. انقدر اون لحظه برام سخت و ناراحت کننده بود ، توقع داشتم ازم تشکر کنن نه اینکه سرم داد بزنن. سرتون رو درد نیارم جریممون این بود توی یه اتاق زندونی بشیم و تا موقع شام گند جدیدی نزنیم. احساس عذاب وجدان داشتم و از شدت غصه اشک تو چشام جمع شده بود؛ دوس داشتم یه کاری کنم که جبران کنم چون خودمو مقصر می دونستم . یهو یه فکری به سرم زد. گفتم بچه ها یه فکری دارم . پسر عموم که از من بزرگتر بود گفت تو لطفا فکر نکن ؛ دیدی چیکار کردی ؛ گفتم گوش کنین هر کی خوشش نیومد میتونه انجام نده .....

ادامه دارد....

بچگیشیطنتسیببازاریابیرهبری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید