سلام:)
چند روز پیش، با مامانم رفته بودم بازار. خیابون شلوغ بود، صداها توی هوا پخش شده بودن و همه جا خیلی بیروح و خشک به نظر میرسید.
همونطور که راه میرفتیم، چشمم افتاد به چیزی که وسط این همه سختی، دلمو لرزوند: یه گیاه کوچیک، درست از لای ترک سیمان بیرون زده بود. 🌿
یه لحظه وایسادم بهش نگاه کردم،به مامانم هم نشونش دادم و ازش عکس گرفتم.کل مسیر برگشت تا خونمون رو داشتم راجب اون جوونه با مامانم صحبت میکردم!
چطور ممکنه؟ توی دنیایی که همهچی سخت و خاکستری به نظر میرسه، این کوچولوی سبز رنگ، با اون برگای ظریفش، بلند شده بود. انگار داشت میگفت: «دیدی میشه؟ دیدی بازم میشه زندگی کرد؟»
اون لحظه فهمیدم… ما هم مثل همون جوونهایم. شاید شرایط سخت باشه، شاید دنیای اطرافمون پر از فشار و ناامیدی باشه، اما هنوز میتونیم ریشه بدیم، هنوز میتونیم سبز بشیم. حتی اگه زمین زیر پامون سیمانی باشه.
زندگی همیشه یه راه پیدا میکنه. حتی از دل شکستها، حتی از میون دردها. مهم اینه که باور کنیم هنوز میتونیم «رویش» رو تجربه کنیم.
اون جوونه یه گیاه ساده نبود؛ یه نشونه بود، یه الهام از دل زندگی.
حداقل اون روز من واقعا به دیدن چنین چیزی نیاز داشتم و برای همیشه این رو یه نشونه بزرگ برای خودم ثبت میکنم:)
اینم شد یه یادآوری قشنگ:
