𝚣𝚎𝚒𝚗𝚊𝚋
𝚣𝚎𝚒𝚗𝚊𝚋
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

روح چهار ساله ترسناک من.

ترسناکه
ترسناکه


دوباره شب شد و وحشت من شروع شد. از همان ابتدای تاریکی هوا دلهره آخر شب را دارم که باید به خواب برویم.
پتویم را روی زمین گوشه خانه پهن میکنم درست روبه‌روی مبل سه‌نفره سلطنتی‌مان.
آن مبل های نحس، مبل های تسخیر شده، که چهار سال است خواب وخوراک را از من گرفته...
برق ها خاموش میشوند و همه جا در سیاهی مطلق فرو میرود اما نگاه من میخ دختریست که چهار سال است دلیل سکته های بی نشانم شده است.
دختری با نیمرخی پنهان و موهای افشون و بلند که تا قوس کمرش میرسند.
سفیدی پیراهنش که تا روی ساق پایش است همچون نور مهتاب در ان سیاهی مطلق نور میدهد.
هیچ کفش و شلواری به تن ندارد.
هیچ گاه لباسش را عوض نمیکند.
مرا یاد دختران یتیم‌خانه های انگلیسی می‌اندازد.
گویی همیشه روی گوشه مبل تک نفره نشسته است و قصد تکان خوردن ندارد.
ای کاش برود، ای کاش وجود نداشت.
با اینکه آزار جسمی نمیرساند اما آزار روحی فراوانی دارد اللخصوص زمانی که فهمیدم فقط من او را میبینم و او هم فقط برای آزار و اذیت من اینجاست.
چهار سال با وجودش در روبه رویم کنار امدم تا همین اواخر...
چشمانم را میبندم و سعی میکنم بخوابم که به دلیل تنش هایم در روز نمیدانم در چه زمانی اما به دنیای رویاهایم که اکنون سیاه شده است سفر میکنم...
در میان رویای خوبم احساس میکنم چیزی دنبالم است، فرار میکنم، میدوم، دلم راحتی خاطر میخواهد اما او به من میرسد دستانش را دور گلویم حس میکنم.
حس میکنم که چگونه مرا از نفس کشیدن محروم میکند.
اما چیزی که بیشتر ازارم میداد این بود که احساس میکردم قابلیت این که خودم را در خواب و بیداری کنترل کنم دارم، قابلیت این را دارم که تا اراده کنم از خواب بیدار شوم.
اما فقط یک احساس تهی بود چون هیچ اختیاری نداشتم، جیغ میکشیدم اما تنها چیزی که از گلویم خارج میشد صدای ناله درمانده ام بود.
اشک های روانم بود، عرق سرد پیشانی ام بود، نفس نفس زدنم بود.
بعد از گذشت چند دقیقه که در خفگی به سر میبرم از خواب میپرم، هوا روشن تر شده است اما او هنوز نشسته و قصد رفتن ندارد. صدای راه رفتن گربه رو پشت بام مرا بیشتر میترساند، دلم میخواهد بمیرم، از پنجره و شیشه های پاسیون به هال نور می‌آید و هوا کمی روشن تر میشود اما سایه وسایل هم مرا می‌ترساند.
ترسم از این بیشتر است که یک شب دخترک به من حمله کند یا اصلا به من نگاه کند، میترسم خیلی هم میترسم.
اما عادت کرده ام.
دوباره خوابیدم نمی‌دانم چقدر گذشت یک ربع؟ نیم ساعت؟ یا دو ساعت...
فقط میدانم که نیامد، با تعجب و با ناخودآگاه بیدار میشوم و زیر لب میگویم:« امشب چرا نیومدی؟»
که دستانش دور گلویم حلقه میشود، دوباره امده بود انگار که کسب اجازه کرده بود.
اشک در چشمانم حمع میشود خدارا صدا میزنم « خدایا » رهایم میکند، آسوده میشوم...
ساعت چهار صبح است و من بی‌خواب...
دیگر چشم بر هم نمی‌گذارم دلم بغل و محبت پدرانه ام را میخواهد اما او خواب است و من انقدر بزرگ هستم که نترسم به عنوان یک دختر شانزده ساله...
نماز صبحم را میخوانم و به سراغ درسم میروم.
حالم در مدرسه عالیست مثل همیشه از دردم چیزی بروز نمیدهم، مانند یک دختر بی دغدغه زندگی ام را در مدرسه به سر میبرم.
شب شد و دوباره وقت خواب است.
برق اتاق را روشن میگذارم، نور زیادی به خانه میدهد، خبری از دخترک نیست و من مسرور و با ذوق میخوابم حتی وجود آن احساس خفگی را هم ندارم و خوشحال ترم.
صبح با انرژی بیدار میشوم و به مدرسه میروم، از هیچ چیز ایراد نمیگیرم و به همه لبخند میزنم، خوشحالم.
با انرژی به خانواده سلام میکنم و بعد از تعویض لباس هایم ناهار میخورم.
بعد از کمی استراحت به اتاق میروم برای خواندن درس هایم. امتحانات ترم شروع شده است.
سرم در کتاب است که وجود کسی را حس میکنم، با سرعت از کنارم رد میشود و من صدای شکافته شدن هوا را حس میکنم، کسی از اعضای خانواده نیست، جاندار یا حشره ای هم نیست، خود دخترک بود.
حسش میکنم، حسش کردم.
با اینکار فهماند به من که تنهایم نمی‌گذارد، چه در روز چه در شب،چه در تاریکی چه در روشنایی، چه در غم و چه در شادی...
میترسم...
خدایا کمک...


میترسمدخترروح
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید