ویرگول
ورودثبت نام
𝚣𝚎𝚒𝚗𝚊𝚋
𝚣𝚎𝚒𝚗𝚊𝚋
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

غرور چیه؟

سلام
امروز یهو یه فکری اومد به ذهنم.
غرور چیه؟
راستش نمیدونم چجور پستم رو شروع کنم که حرفام درست بهتون منتقل بشه.
به خاطر محدودیت های خانواده سعی میکردم که به پسرای فامیل روی خوش نشون ندم و همینطور هم شد تا اینکه کم کم شد بخشی از اخلاقم، بخشی از وجودم.
از کلاس شیشم به بعد تا الان که کلاس یازدهمم هیچ پسری جرعت نداشت باهام شوخی کنه یا اذیتم کنه چون یک، خودم اجازه نمیدادم دو، اگر این اتفاق می افتاد هم من از طرف خانواده مورد ضرب و شتم قرار میگرفتم، چون فکر میکردن که چراغ سبز نشون دادم و هم اون پسر تنبیه حرفی میشد.
به خاطر همین همیشه جلوشون اخم داشتم، روی خوش نداشتم.
خلاصه بگم یه دختر سگ اخلاق.
همیشه فکر میکردم که اینجوری مغرورم.
غرورمه که باعث میشه اون پسرا نزدیکم نشن.
غرورمه که باعث محبوبیتم توی طایفه میشه اما...
یه روز پسر عمم که فقط ۲۵ روز از من بزرگتر بود اومد پیویم و شروع کرد به حرف زدن.
اون این نقاب من رو از بر بود و عاشق نقابم بود.
از غرورم میگفت، از سرمام، از بداخلاقی و سنگیم.
از اینکه روی خوش نشون نمیدادم بهشون اما...
یه روز که نذری داشتیم و سر گوساله بریدیم خوشم از قلبش میومد اما از خون* بدم میومد.
برای همین ناخودآگاه دوری میکردم. از قضا همون پسر عمم هم اونجا بود.
همون روز بهم پیام داد که منو نا امید کردی، تو یه دختر سفت و سخت بودی چرا اونجا جلوی چند قطره خون همش نازک نارنجی بازی در می آوردی.
اونجا بود که به خودم اومدم.
من غرور نداشتم، من یه نقاب داشتم.
یه نقاب که همه باورش کرده بودن اللخصوص خودم.
اون روز پسر عمم رو بلاک کردم و دیگه کاریش نداشتم، من چیزایی رو نشونش دادم که کسی نباید میدید.
حقیقت این بود. من ترسیده بودم.
من ترسو بودم. احساس میکردم غرور دارم اما نداشتم. شاید فقط در برابر غریبه ها و خانوادم که الان برام از هر غریبه ای غریبه ترن غرور داشتم اما در برابر اونا فقط ترسیده بودم.
از اینکه تنها تر بشم، از اینکه خورد بشم، از اینکه تحقیر بشم.
غرور؟
اصلا چی هست؟
هر وقت کسی این اخلاق منو میدید اولین چیزی که بهم میگفت این بود که چقدر مغروری اما نبودم، من فقط بی پناه بودم، من ترسیده بودم.
من تا حالا ترس و احتیاط رو با غرور اشتباه گرفتم.
برای همینه که نمیدونم غرور چیه...

*وقتی که بچه بودم از همون اول در هفته شیش یا هفت بار خون دماغ میشدم.
طوری که هربار شاید به اندازه چند مشت خون ازم می‌رفت و بیجچن میشدم اما سعی میکردم خودم رو نگه دارم که غش نکنم، که ضعف نشون ندم.
برای همین همیشه بو و مزه خون رو میشناختم و همیشه حسش میکردم حتی از صد فرسخی، همیشه توی دهنم مزه خون رو حس میکردم. دکتر میرفتم میگفتن که کمخونه اما یه فرد کم خون چرا باید اینقدر خون دماغ بشه؟
خیلی اذیت میشدم از لحاظ روحی ولی از لحاظ جسمی اذیت نمیشدم چون دردی نداشتم برای همین هم از خون متنفر شدم چون منو در تنگنای قرار داده بود.

خونترستحقیرغرورزینب بیرانوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید