ساعت ۵:۴۵ صبح روز جمعه
گوشی روشن میکنم و نور صفحه تو هوای گرگ و میشی صبح چشمام رو میزنه به صفحه نگاه میکنم دنبال یه چیزی که بتونه آرومم کنه، یا شاید سرگرم، یه چیزی حواسم رو پرت کنه از افکاری که حالا بیخوابی انداخته به چشمام.
راستش حوصله هیچی رو نداشتم نه گشتن تو گوشی نه بازی کردن نه اینکه حتی بخوام عکسا رو نگاه کنم، تو اینجور موقع ها قطعا موسیقی نجات دهندست، اما چه آهنگی؟ از کجا شروع کنم؟ شاد گوش بدم که حال و هوام عوض شه؟ یا غمگین که باهاش یه دل سیر گریه کنم؟ سلیقه موسیقیم بد نیست و همیشه برای گوش هام ارزش قائلم چیز خوب گوش میدم تو اینجور مواقع که نمیدونم چی دوست دارم گوش بدم میرم سمت سنتی یه موسیقی ملایم که روحم رو تازه یه چیزی مثل صدای شجریان که از دریچه گوش هام وارد بشه و قلبم رو نوازش کنه. اما نه حتی اون هم توی این موقعیت حالم رو خوب نمیکنه.
حتی دلم نمیخواد به عزیزترین کسم زنگ بزنم و ازش بخوام با حرفاش آرومم کنه.
بخاطر همین پناه اوردم به یاد اون روز هایی که اون کاغذ های آ چهاری که از وسط نصفشون میکردم و یه مداد مشکی شده بودن تمام زندگی من تمام چیزی که داشتم، توی اون روز ها تنها دلخوشیم تنها چیزی که ذرات روح در هم شکسته ام کنار هم نگه میداشت همین بود.
نویسنده حرفه ای نیستم و قرار نیست باشم نوشتن برای من مثل سیگار میمونه توی یه سلول که فقط به اندازهی وایستادن جا داری بدون هیچ نوری با بدترین شکنجههای جسمی و روحی وقتی برای هوا خوری میارنت بیرون تا یه نخ سیگار بهت بدن انگار همهی دنیا جمع شده توی همون دودی که از ریه هات میدی پایین دلت نمیخواد آتیش سیگارت تموم شه حتی با سوختن فیلترش هم عشق میکنی. حالا بعد از مدت ها روی تپه نشستی و به خرابه های اون زندان نگاه میکنی و همون سیگار رو روشن میکنی تا خاطره بازی کامل بشه.