تاحالا شده در موقعیتی بمونید که نه راه پیش دلرید و نه راه پس؟ انگار وسط یه پل معلق گیر کردی نمیدونی جلو بری یا برگردی که پل خراب نشه، این یه پل معمولی نیست زیرش یه دره است که معلوم نیست وقتی بیفتی اون پایین چه بلایی سرت میاد. معلوم نیست نهایتش مرگه یا اینکه کی دوباره میتونم بلند شم انقدر سخت و خطرناکه که هیچ دلم نمیخواد راجع بهش حتی فکر کنم.
احساس توصیف نشدنی هست، مثل وزنه سنگینی که روی سینهام گذاشته شده و توان نفس کشیدن رو ازم گرفته، قلبم به سختی میتپه و توان از دست و پاهام گرفته شده و این حجم از سنگینی رو باید به تنهایی حملش کنم. مدام پشت سر هم میخوابم به این امید که با بیدار شدنم حالم بهتر بشه اما هر لحظه بدتر میشه. دلم میخواد همینجا یه کات بخوره رو زندگیم دیگه توان ادامه دادنش رو ندارم. میخوام فریاد بزنم کککمممکککک! اما نمیدونم از چه کسی میتونم کمک بخوام