تمام آنچه که در قلب میگذرد با حفاظی از استخوان و گوشت و پوست پوشانده میشود. وقتی که قلب پر میشود، پر از درد، پر از شادی، پر از زخم، پر از دلتنگی، به دنبال راهی برای خروج میگردد؛ راهی به دهان برای فریاد، برای ابراز محبت، برای بوسه و راهی به دست برای نوشتن، به آغوش گرفتن، برای شکستن؛ و راهی به پاها برای دویدن برای قدم زدن ، رقصیدن
اما اگر به جبر روزگار دست و پا و دهانت را به زنجیر کشیدند اما نمی توانند راه چشم را ببندند.
با هر بار باز شدن پلکها موجی از قلب به چشم روان میشود. موجی که میتواند ویران کند، غرق کند، خفه کند، قاتل باشد. گه گاهی سبکش کن بگذار تا ذره ذره خالی شود تا یکهو ویرانگر نباشد.
اما اگر بخواهی این راه را هم ازش صلب کنی این اشک ها جمع می شوند و سیلی ویرانگر می شوند سیلی که از درون نابودت می سازد.