امروز حوالی عصر که بود روی تخت غلتی زدم ساعت چهار و نیم رو نشون میداد، البته برای من فرقی نداشت که ساعت چند باشه همونطور که صبح فرقی نداره ساعت هفت رو نشون میده یا دوازده، یادمه یه روزایی بود که آرزو داشتم یه روز هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم و با خیال راحت تا هروقت دلم خواست بخوابم؛اما الان میبینم که اونقدرها هم که فکرش رو میکردم جالب نیست. اون روزها انقدری سرگرم و مشغول بودم که یه استراحت کوچیک هم بهم کلی حال میداد وقتی میدیدم یه روز تو تقویم تعطیله کلی ذوق میکردم حالا روزای تعطیل حوصله سر بر تر و کسل تر از روزای دیگست.
قرار نبود اینطور بشه، من یه آدم پرمشغله با کلی کار متنوع که انجام میدادم و برنامه داشتم برای انجام دادنش اما تغییرات این مدت توی زندگیم باعث شد که همه اونها برام بی اهمیت و مسخره بشه حالا دیگه دوست ندارم که ادامشون بدم.
شاید دلیل خستگی های پیدرپی ام همین همین بیهدفی و بیانگیزه بودنمه چون اهداف بزرگ زندگیم یکباره برام بیاهمیت شد چون دیگه اون آیندهای که تصورش میکردم قرار نیست رخ بده. بجاشون آیندهای داره برام رقم میخوره که که نمیخواستم، سالها بود که تلاش کردم و خودم رو ساختم برای اینکه به یکباره همشون نابود شه؟