چند ماهی از فارغ التحصیل شدنش میگذشت و آن هفته، اولین هفته ی شروع به کار ستاره بود. در روستایی می بایست تدریس را آغاز کند که با محیط و شرایط و ساکنانش آشنا نبود. آن مدل شروع کار در محیطی نا آشنا، برایش کمی سنگین بود. هفته ی سنگینی بود و همه چیز کلاف درهم شده بود. اما وقتی جهت راهنمایی گرفتن، به دیدن دیگر معلم های غیر بومی رفت، بعد از دیدن استقبال گرم و شنیدن صحبتهای دوستانه شان، اندکی دلش قرص شد که حداقل تنها نیست، هر کدامشان از شهر و دیار دیگری به آنجا آمده بودند؛ با پیشینه، فرهنگ، سابقه کار و مدارج تحصیلی متفاوت .
اولین موردی که ستاره باید در آن شرایط پیگیر می شد یافتن مکانی مناسب جهت سکونت بود. خانم های همکار می گفتند: ما این چند سال مستاجر ننه ی بردیا بوده ایم. خانمی بسیار مهربان و بامحبت هستند و از شرایط ناراضی نیستیم. اما همین دیروز دو خانم معلم دیگر نیز آمده اند و ظرفیت اتاق های این منزل تکمیل شده. کاش زودتر آمده بودید . ستاره گفت: شما که به این محیط آشناترید، پیشنهاد دیگرتان کدام خانه و صاحبخانه است که هم امنیت داشته باشد و هم آدم بتواند روزهایش را بعد از کار، با خیالی راحت تر بگذراند و دغدغه خاطرش محل سکونتش نباشد؟ گفتند: خانه ی دیگری در همین حوالی نیز میشناسیم ، اما صاحبخانه چندان به روحیه ی شما سازگار نیست. ستاره با تردید پرسید: چطور؟ گفتند: خانمی هستند کم حوصله، حساس و زیاد اهل معاشرت نیستند، برعکس ننه ی بردیا، گاهی هم ممکنه غر بزنند و به چیزهایی که اهمیتی ندارد توجه زیادی نشان دهند. البته تمام این رفتارها بخاطر آسیبی است که سالها پیش دیده و در جریان تصادفی ناگوار، این خانواده پسرشان را از دست دادند و این مادر هنوز از آن غم دیرین جدا نشده. اما درحال حاضر بهترین گزینه است؛ هم به ما نزدیکی، هم به مدرسه و هم جای بسیار امنی است. ضمنن پیرمرد صاحبخانه هم آدمی است بسیار خوش قلب و مردم دار.
نزدیک غروب بود که ستاره به خانه ی مورد نظر رفت. ورودی خانه، درب بسیار بزرگی بود رو به حیاط. اول باخودش فکر کرد: حالا چرا درب یک منزل باید انقدر بزرگ باشد؟! احساس می کرد وارد قلعه ای شگفت انگیز و پر رمز و راز شده، که بعید نیست در آن اثراتی از هابیل و قابیل و نوادگانش هم پیدا شود. اما وقتی وارد حیاط شد، دیگر بزرگی درب براش سوال نبود؛ قد و قواره درب با آن حیاط بزرگ و آن تراکتور غول پیکر و متعلقاتش که در حیاط پارک شده بود، کاملا هماهنگ بود.
خانه خلوت بود و بی سروصدا و تنها نوایی محلی به گوش می رسید. صدا زد: حاج خانوم؟ کمی آنطرف تر، چشمش به پیرزنی افتاد که سربندی مشکی به سر بسته و سرمه ای غلیظ به چشم کشیده بود، و نوار کاستی روی ضبط صوت که صدایش تاحدی بالاتر از بقیه صداها بود و حاجیه خانم به آن نوای محزون محلی گوش میداد. پیرزن به محض ورود ستاره، دستش را روی سرش سایبان کرد که نور پایان روز چشمش را اذیت نکند و چهره ی ستاره را بهتر ببیند.. صدای ضبط را نیز پایین آورد و با لحنی جدی ولی آمیخته به خوشرویی گفت: پس شما ستاره خانمی؟ منتظر شما بودم ،خوش آمدی. بعد گفت: ببین دخترم این خانه ی من است ، سه اتاق دارد؛ یکی برای خودمان و مهمان هایمان، آن یکی جایگاه خرت وپرت و وسایلی است که انباری ما محسوب میشود. فقط میماند این اتاق؛این اتاق را اجاره میدهیم که هم رو به آفتاب است و هم بزرگ و دلباز. اگر خواستی معلم های دیگری را هم به عنوان هم اتاقی بیاوری آزادی، اما فقط لطفن ازاین خانم های پُر سروصدا و فضول نباشند. حالا برو داخل منزل خودت همه جا را خوب ببین و ورانداز کن، اگر مقبول و مورد پسند شد و خواستی بمانی به من اطلاع بده تا راجع به اجاره و شرایط نیز صحبت کنیم ... از آنجاییکه هیچ کجا تمام شرایط بصورت ایده آل مهیا نمیشد و این خانه، محاسنش بیشتر از معایبش بود، بالاخره خانه و موجر و مستاجر و هم اتاقی و همه با هم کنار آمدند و زندگی متفاوتی را شروع کردند. مادر ژاله بی شباهت به مسوولین خوابگاه دوران دانشجویی نبود؛ هم مراقب بود،هم ساعت خاموشی داشت،هم همه چیز را کاملا تحت نظر داشت و هم گزارش رفت و آمدها و کلا همه امور را در دست. بعضی همکاران ستاره می گفتند اگر به حد لازم صبور و منعطف نباشید، احتمالن یک ماه را بیشتر دوام نمی آورید، این اواخر هرکسی به منزل ایشان رفته نهایت یک ماه مانده ولی بعد پشیمان شده . اما فعلن بهتراست همین جا باشید تا فرصتی را امتحان کنید و شاید ماندگار شوید و شاید جای بهتری نیز پیدا کنید.. مدتی گذشت، ستاره خیلی از رفتارهای مادر ژاله را صبورانه تحمل می کرد و گاهی جریانهایی پیش می آمد که مقداری دلخوری و بحث کوتاه را در پی داشت اما همیشه در پشت یک سری رفتارهایی که او را ناراحت میکرد، محبت های قشنگی می دید که برایش سوال ایجاد میکرد که چرا این مادر، گاهی سر ناسازگاری دارد! و چون پاسخ را در همان اتفاقات بدی که او از سر گذرانده بود می دید، این باعث رنجش کمتر و کوتاه مدت می شد. از آنگذشته هنوز زمان زیادی از همنشینی آنها نمی گذشت.ستاره کم کم به مادر نزدیکتر شد. مادر نیز با همان مدل و مقداری که بلد بود او را واقعن قلبی دوست می داشت.وقتهایی که از مدرسه برمی گشت امی دانست که مادر منتظر است، چای تازه دم برایش آماده کرده بود و با خوشرویی از او پذیرایی میکرد. گاهی با هم به گپ و گفتی کوتاه می نشستند و از تمام اهالی مدرسه و محل روایت و حکایت میشد و گاه هم با تماشای یک فیلم، زمانی کوتاه و سریع کنار هم سپری می شد. یک روز ستاره به مناسبتی برای مادر یک گلدان گل، یک کِرِم، یک رنگ مو و یک روسری زیبا هدیه خرید. مادر که از دیدن کادوی غیر منتظره بسیار خوشحال بود، با ذوق تشکر کرد و با خنده ای با نمک گفت: استغفراله مادر من حالا در این سن و سال مو رنگ کنم و سرخاب و سفیداب کنم؟از همان حنای خودم میخریدی. ولی ذوق و برق چشمانش چیزی دیگره را نشان می داد. ستاره با لبخند گفت: مادر، این رنگ که بور و بلوندت نمیکند، رنگ طبیعی است مثل موهای خودت، فقط قرمز نمیشود و قشنگ تر است و این کرم هم پوست را نرم میکند اما آرایشی نیست. استفاده کن خودت متوجه خواهی شد. و خلاصه اولین قدم تغییر، نرم و زیبا برداشته شد.
روز دیگری که ستاره در اتاق موسیقی گوش میداد، مادر ژاله گفت: چقدر آوازهایی که شما جوانها گوش میدید قشنگ هستند، واسونک هم داشتید،صداش تا اتاق من می آمد، این آهنگها را بلندتر کنید ما هم بشنویم. ما هم قدیم ترانه ی قشنگ گوش می دادیم و بشکن بالا بندازی داشتیم برای خودمون. یادش به خیر جوان بودیم دل هایمان خوش بود. اینجا دومین قدم تغییر برداشته شد. ستاره هفته ی بعد، آهنگهای شاد و زیبایی را گلچین کرد و در یک کاست به مادر هدیه کرد. از آن روز دیگر غروب ها صدای محزون و پر از غمِ نی، از ضبط صوت حاجیه خانم شنیده نمی شد؛ آنچه صدایش عصرها و گاهی شب ها و صبح و گاه و بیگاه به گوش میرسید، موسیقی های شاد، زیبا و آرامی بود که دل را آرام میکرد و از همه مهم تر دل مادر ژاله بود که به تدریج از آن غم سنگین کمی فاصله می گرفت و او نیز روز به روز آرام تر و خوشرو تر از قبل دیده می شد. این تغییری بود که همه ی کسانی که به نوعی با ایشون مراوده داشتند متوجه شده بودند و گاهی به ستاره میگفتند: قدم شما چقدر خوب بوده برای حاج خانوم و ازین دست صحبت ها ...
ادامه دارد...