ویرگول
ورودثبت نام
زهره
زهره
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

اشک و لبخند قسمت ۲

روزها از پی هم میگذشتند، هفته ها و ماه ها نیز و برخلاف انتظار همه، سال و سال ها نیز .. ستاره برای پیرمرد و پیرزن مهربان همچون فرزندشان عزیز بود و ستاره نیز در کنار آن دو، آرامش و امنیت لازم در محیطی سرد و غریب را داشت.

شبهای بهاری گاه در سکوت اما بسیار زیبا میگذشت با صدای تلمبه و پمپ های آبی چاههای اطراف با ریتمی خاص که شاید هرکسی از شنیدن آن لذتی نمی برد آنچنان که ستاره و دوستانش . و شب های پائیز و زمستان نیز با میوه و شلغم و چغندر و کدو و آجیل و چای و شیرینی و دستپخت های مادربزرگ در کنار حکایت ها و متل های زیبای آقا سید، یکنواختی و سرسختی روزگار را برای ستاره و دوستانش نیز کم میکرد. ستاره آنقدر به لهجه ی آقاسید مسلط و آشنا شده بود که ببشتر گفته های او را برای دوستانش ترجمه و بازگو می کرد و گاهی به مزاح می گفت اگر به حرفهای من گوش ندادید یا فلان چیز را نخرید من دیگه ترجمه نمی کنم ولی از پدر بزرگ‌می خواهم تا زمانی که تک تک جملات را متوجه شوید،به تکرار، قصه ها را نقل کند تا از هوش و حواس خارج شوید واین برای کسانی که حوصله شنیدن حتی یک بار حکایت طولانی نداشتند، نوعی تهدید بامزه بود.

آقا سید فقط یک موج رادیو گوش می داد، آنهم ساعتی خاص و هرگز از موضع سیاسی اش پایین نمی آمد و با خانم در دوجبهه ی مخالف بودند این بود که معمولا با شنیدن همان سطر اول خبر، انقدر بحث می کردند، تا اخبار تمام می شدو بر سر این جریان باز بحثشان می شد. در کل سید صبورتر بود؛ همیشه لبخند بر لب داشت و دست های قوی و پینه بسته اش حکایت سالها تلاش و کار بی وقفه او داشت و انسانی بود خاص و متفاوت و بسیار بی غل و غش.‌

گوشه ی حیاط باغچه ی کوچکی بود که پیچ و تاب ساقه و برگهای تاکش به تدریج تمام پنجره اتاق ستاره را از بیرون پوشانده بود. تنها گل باغچه هم ، گل داودی زرد و سفیدی بود که آن را ستاره برای صاحبخانه ی مهربانش کاشته بود. گل بزرگ شد. درخت پنجره را پوشاند. حاجیه خانم دیگر لباس تیره نپوشید و آهنگ غمگین گوش نداد. و به همین سادگی سالها گذشت تا اینکه خبر رسید که بالاخره خانم معلم منتقل شد به شهر خودش. خبر خوبی بود اما نه برای مادربزرگ. منطق و احساس حاجیه خانم این واقعیت را قبول نمی کرد که ستاره هم باید شهر خودش را دوست داشته باشد. رو به ستاره می گفت: "مگه اینجا بد بود و اذیت شدی که خواستی بری؟" "اگه تو بری من تنها میشم. ما تنها میشیم." و ظاهرن هم همین شد.. سال بعد خبر فوت آقاسید ستاره را خیلی متاثر کرد. دو سال نگذشته بود که حاجیه خانم مبتلا به آلزایمر شده بود .

روزی ستاره بی خبر از این جریان، برای دیدار مجدد او به خانه شان سرزد. کمی برخورد اولیه مادر را سرد و متفاوت دید اما اعتنا نکرد و به پای احتمال خستگی و خواب آلودگی گذاشت. این چندسال ژاله و خانواده اش پیش مادر و پدر بودند. شروع به صحبت کرد که مادر از پارسال دیگه کسی رو نمیشناسه حتی من که دخترش هستم و کنارشم. به ستاره توضیح داد که به دل نگیرد. ستاره گفت: "متاسفم . اصلا فکر انقدر تغییر را دراین مدت کوتاه نمی کردم. من هرسال به دیدنش آمده ام." بعد هدیه ی کوچکی تقدیم مادر کرد. مادر نگاهی به هدیه کرد و به چهره ی ستاره خیره شد و گفت:" چرا زودتر نیامدی و به من سر نزدی دلتنگت بودم." ژاله تعجب کرد. گفت: "میشناسه ؟!" ستاره گفت: "هنوز مطمان نیستم." مادر دوباره صورت ستاره را بوسید و گفت:" چقدر مشتاق و منتظرت بودم و خبری ازت نداشتم. چه خوب شد که آمدی. ازدواج کرده ای؟" ساره با لبخند گفت:" نه . و معلومه که شناختی منو." مادر: "یادت هست چقدر هر بار شیرینی می خوردیم و بعد به ملت میگفتی نه؟" و رو به دخترش گفت:"مادر جان، ستاره همیشه برای من همه جوره خوب بود، قدمش برکت بود و ما به خاطر او همیشه شیرینی و گل داشتیم" و خندید و ادامه داد: "یادته از موش میترسیدی و توی اتاق گیر افتاده بودی و رفته بودی بالای رختخواب ها تا سید بیاد و موش رو بیرون کنه؟ من نمی ترسیدم اما نمیتونستم بگیرمش تا سید آمد و به روزگارمان چقدر خندید و موش را گرفت و انداخت بیرون .." "یادته کنار تراکتور عکس گرفتیم عکس من قشنگ شد؟" یادته رفتیم ناهار بیرون با خارجی ها حرف زدی از ما عکس گرفتن ؟" یادته ؟ "و زنجیره ی خاطره بود که پشت سر هم مرور میشد... و ستاره آن زمان در هاله ی ابهامی سرگردان بود که هم لبریز غم بود و اشک و هم شوق داشت و لبخند.. ژاله با بهت و حیرت فقط گوش می داد وگفت: "بعد از چند ماه این اولین بار است که بدون اشتباه همه چیز را تقریبن درست و کامل میگوید و با شوق صحبت میکند،کسی که گاهی زمان و مکان را هم گم می کند و گویا در دنیای دیگری سیر می کندکه هیچ کدام از ما در آن جایی نداریم.."

و آنروز آن یکی دو ساعت با مرور زیادی از خاطره ها گذشت و چقدر خوب گذشت و چند ماه بعد ستاره متوجه شد که چرا آن روز انقدر متفاوت گذشته بود و باور کرد که آن روز، روزی بسیار بی نظیر بود؛ آخرین فرصت دیدارش با مادر ژاله، مادر مهربانی که دیگر هرگز روی پر مهر او را نمی دید ...

حاجیه خانمستاره دوستانشquot quotquot مادرستاره quot
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید