زهره
زهره
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

امید در من نمی میرد...

این رسم من است که هرگاه سایه ها بر روحم چنبره میزنند و بر نور غالب میشوند تا روحم را متلاشی کنند،،، آنگاه که فکر میکنم زندگی به من پشت کرده و یا حتی خودم به زندگی،،، آنگاه که حرفهایی که در گلویم مانده مانند ورقه های کتاب از چشمانم برگ برگ بیرون میریزند و آنگاه که به هر آنچه مرا به سراب رهنمون شده می اندیشم و خود و دیگران را سرزنش میکنم، وآنگاه که افکارم دستخوش طوفانی میشود از هر آنچه ناخوب و نازیباست و همچون برگی درمسیر تندباد حوادث قرار میگیرم، مثل کودکی که در مسیر بادی وحشی به دنبال بادکنک زیبایش میدود، به دنبال سر نخی میگردم تا دوباره جاده ی گم شده سفرم را پیدا کنم؛ جاده ای که گویا هیچکسی جز خودم به مسیرش آشنا نیست و امنیت و سلامتش را احساس نمیکند و از پیمودنش لذت نمیبرد؛ جاده ای که بارها آدرسش را اشتباه گرفته ام و به سرابم رهنمون شده.. این جاده خاص ذائقه خود من است؛ نشیب وفراز و ناهمواری هم دارد اما زیباییش منحصر به فرد است. اصلا شباهتی به جاده یکنواخت و طولانی کویر ندارد هرگز روح را خسته نمیکند؛ درامتدادش دشتهایی زیبا پر از انواع گلهای ریز و درشت وحشی ست در پوشش مخملی سبز و زرد چشم نواز ... حتی وصفش نیز برایم روح نوازست. تکرار نمیبینم و تسلیم خواب مسیر نمیشوم، بعد از هر چند پیچ و خم و ناهمواری نیز، به تونلهایی میرسم از گلهای نیلوفر و عشقه در هم تنیده که شاهکار مسیر است برای من و انرژی مرا مضاعف میکند، خستگیهای گاه به گاه را از تنم میزداید و روحم را جانی دوباره میبخشد ... من سفر و پیمودن این جاده را پاداش و جبران هر آنچه مدید کلافه ام کرده یا باز هم به نوعی دیگر خسته ام میکند میدانم ... من این سفر را عاشقانه دوست میدارم ...

زندگیسفرآدرسش اشتباهآشنا امنیتاحساس پیمودنش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید