این رسم من است که هرگاه سایه ها بر روحم چنبره میزنند و بر نور غالب میشوند تا روحم را متلاشی کنند،،، آنگاه که فکر میکنم زندگی به من پشت کرده و یا حتی خودم به زندگی،،، آنگاه که حرفهایی که در گلویم مانده مانند ورقه های کتاب از چشمانم برگ برگ بیرون میریزند و آنگاه که به هر آنچه مرا به سراب رهنمون شده می اندیشم و خود و دیگران را سرزنش میکنم، وآنگاه که افکارم دستخوش طوفانی میشود از هر آنچه ناخوب و نازیباست و همچون برگی درمسیر تندباد حوادث قرار میگیرم، مثل کودکی که در مسیر بادی وحشی به دنبال بادکنک زیبایش میدود، به دنبال سر نخی میگردم تا دوباره جاده ی گم شده سفرم را پیدا کنم؛ جاده ای که گویا هیچکسی جز خودم به مسیرش آشنا نیست و امنیت و سلامتش را احساس نمیکند و از پیمودنش لذت نمیبرد؛ جاده ای که بارها آدرسش را اشتباه گرفته ام و به سرابم رهنمون شده.. این جاده خاص ذائقه خود من است؛ نشیب وفراز و ناهمواری هم دارد اما زیباییش منحصر به فرد است. اصلا شباهتی به جاده یکنواخت و طولانی کویر ندارد هرگز روح را خسته نمیکند؛ درامتدادش دشتهایی زیبا پر از انواع گلهای ریز و درشت وحشی ست در پوشش مخملی سبز و زرد چشم نواز ... حتی وصفش نیز برایم روح نوازست. تکرار نمیبینم و تسلیم خواب مسیر نمیشوم، بعد از هر چند پیچ و خم و ناهمواری نیز، به تونلهایی میرسم از گلهای نیلوفر و عشقه در هم تنیده که شاهکار مسیر است برای من و انرژی مرا مضاعف میکند، خستگیهای گاه به گاه را از تنم میزداید و روحم را جانی دوباره میبخشد ... من سفر و پیمودن این جاده را پاداش و جبران هر آنچه مدید کلافه ام کرده یا باز هم به نوعی دیگر خسته ام میکند میدانم ... من این سفر را عاشقانه دوست میدارم ...