چند وقتی بود که بی مهری و نامهربانی آدم ها خسته ام می کرد، بی تفاوتی شان نیز. با خود می گفتم: تو نیز همان گونه باش، تا به فراتر از واقعیت فکر نکنی، تا نگران نشوی، تا انتظاری نداشته باشی و تا آسیب نبینی.. برای دیگران همان قدر باش که برایت هستند.
باز به جان خودم می افتادم و میگفتم: چرا فراموش کرده ای که ما انسانیم؛ فرشته نیستیم که مدام مراقب باشیم، موثر باشیم، حال خوب ایجاد کنیم و...
مگر یک انسان چقدر توان دارد؟ مگر ما مسوول خطا و کمبود و نگرانی و اضطراب و کاهلی دیگرانیم؟ چرا همیشه عده ای باید نسبت به عده ای دیگر، تا این حد احساس مسوولیت کنند؟ چرا فرصت تجربه به خود آنها داده نشود و خود تجربه نکنند؟! مگر کسی ناجی ما بوده، انقدر که ما گاهی قالب نقش ناجی را به خود گرفته ایم؟ مگر ما آنقدر که مراقب بوده ایم، مراقبت شده ایم؟ و ده ها اگر و مگر دیگر، که خرمگس وار دور سرم میچرخیدند و آشوب ایجاد می کردند.
مدتی به ظاهر، به همه چیز بی تفاوت شدم. سرم فقط به کارهای خودم مشغول بود و وقت اضافه هم داشتم و حس بدی نبود. راحت تر میگذشت. مدتی گذشت. اما برخلاف انتظارم تغییر مثبتی احساس نکردم. ادامه دادم تا اوضاع بهتر شود. روزها و شب ها اینگونه سپری می شدند، اما حال من بهتر نشد که رو به بدتری رفت. احساس می کردم در تله ی تکرار روز و شبی گرفتار شده ام که چیزی به زندگی ام و ارزش ها و باورهایم اضاف نمی کند. مردد بودم که کجای کار ایراد دارد؟! با اینکه خود را کاملن می شناختم و می دانستم که هارت و پورت های گذرا و بی پایه ی ذهن من، هرگز بر احساس درونی و قلبی من غالب نمی شود..
باز تامل کردم. صبر کردم. روشن بود که من نمی توانم تصمیم بگیرم مخالف طبیعت و باورم حرکت کنم؛ آن هم باورهایی که پس از سال ها تلاش و تجربه، دیگر برایم ارزش شده اند_ ارزش هایی که مبنای صوری و کلیشه ای و لفاظی ندارند؛ بلکه ریشه در واقعیت های مشهود زندگی ام دارند که ارزان به دست نیامده اند_
همیشه موقع رفتن، کاسه ی آبی پشت سرخود میریزم و اینبار نیز... این بود که درفاصله ی زمانی کوتاهی مجدد به خودم برگشتم، واقعیت را در آرامش تحلیل کردم: درست است؛ ما فرشته نیستیم اما انسانیم، که وعده مان داده اند که با رشد و حرکت به سمت نور می توانیم به مقام فرشته و بالاتر نیز برسیم .. سلوک مگر چیزی جز این است؟ من باور دارم که این رشد، حاصل همان تاثیرات اندک اندک مثبت بر جهان و جهانیان است؛ حاصل نواندیشی، نو نگری، دیگرخواهی، یاریگر بودن ، الهام بخشی، دستگیری کردن و در نهایت کمک به زیباتر شدن زندگی دیگران در کنار زندگی شخصی خود ما در حد توان ماست و نه فراتر از آن .
وقتی حتی با یک لبخند ساده، یک تحسین ساده، یک قدردانی صمیمانه و ساده می توان روز کسی را زیبا ساخت و بهانه ی لبخند و آرامش دیگری شد و این زنجیره ی انتقال احساس خوب را آغازگر بود، حیف نیست که آن را از ساکنان این دنیای هر چند آشفته دریغ کرد؟ آنچه حال و احوال ما را بهتر میکند و آرامش ما را باعث میشود، در تنهایی و انزوا و خودبینی به دست نمی آید. حال خوب ما چرخه ای ایست متشکل از حلقه های متصل و تا زمانی که ما در آن قرار داریم، خود نیز به عنوان حلقه ای ازین زنجیره، از آن انرژی مثبت وحال خوب و آرامش برخوردار خواهیم بود. اصلن نیازی به ناجی بودن و وقف شدن نیست، هرگز! این ها همه شگرد و فریب ذهن است و ظرف ذهن هم که کوچک و حقیر.
تنها باید دروازه های دل بی مرز خود را باز کرد و خود نیز از میان برخاست،گاهی قدم هایی هرچند کوچک برداشت، دست نور را گرفت و او را را عاشقانه دنبال کرد تا نشانه های عشق را دوباره یافت ...