مثل کوهی که پر از برف شده و خشک اش زده ، انگار موجود زنده ای در آن نیست، خبری از نبضی، تپش قلبی نیست دیگر . حکایت دل من چنین شده
سابق دلم مثل عقاب تا بیکران ها اوج میگرفت و آرزوهای بی حد و حساب داشت. در اوج به زیبایی ها خیره می شد و در شگفت انگیزترین قسمت زیبایی ها فرود می آمد، بهترین ها را دست چین میکرد و لذت بی پایان داشت اما الان...
دیگر دیگر دلی نمانده
همه جا پر از سرخی رگ ها شده، پر از پرکشیدن هایی که باید در بطن جمع می مانند و آرزوهایشان را بغل میکردند، دردم را میفهمی، می دانی چه میگویم .
دلم پر از غم شده، دیگر جا ندارد غمی جدید را در خود جا دهد. با درد بی حد چه کنم؟
هر جا میروم غم زودتر و چند قدمی جلو تر به استقبالم می آید.
پس نمیشود از غم گریخت
دست بر زانوانت بگذار
از حس درونت و انرژی بی نهایتت کمک بگیر
تو باید بایستی و غم را درونت هضم کنی، غم همیشه با توست با گوشت و استخوانت عجین شده پس محکم و استوار بایست و مثل ستونی پابرجا بمان
امید دارم روزی بیاید که غم امروز خاطره ای برای آن روز شود .
درد و غم امروز من و تو یکی است پس محکم باش ...