مادر:عماد بیدار شو باید بری شرکت!
عماد: امروز خسته ام، ول کن! نمیرم.
=پسرم پاشو! پاشو اقای حمدی زنگ زده منتظرن، بلند شو !دیر شده ،من هم سر راه خودت
به مرکز خرید برسون .
عماد بلند شد ،با کم حوصلگی لباس پوشید و کیف برداشت صدا زد :مامان زود بیا!
اومدم پسرم! چادر بپوشم .
مامان: امروز ما جلسه هفتگی قران داریم پسرم ظهر اومدی! از میدون تره بار، نزدیک شرکت برای من میوه می خری؟
-اگه وقت کنم ،فکر نکنم !امروز باید پوزه این حمدی روبه خاک بمالم !
=پسرم 5صلوات بفرست و 5قل هو الله ، کمی صبور باش مادر!
-مادر چه صبری ؟! به من تهمت برداشتن پول از شرکت زدن!!
پسرم اسناد و مدارک هست !تو سر سفره پدر و مادر بزرگ شدی! نان پاک خوردی !مگه میشه؟!!
پسر من !عماد من!، دزدی کنه ؟
-مامان! دعا کن بتونم تحمل کنم این حمدی نامرد رو!
چشم دعا می کنم ،نزدیک مرکز خرید شدیم.
همین اطراف یه گوشه وایستا پیاده بشم.
-برو مامان مراقب باش !زیاد سنگین خرید نکن ،کمرت درد میاد.
=ممنونم پسرم !خدا بهت عمر با اذت بده! برو!
ماشین پرشیا طوسی که حرکت کرد رفت، مادر همین طور ایت الکرسی می خوند
خدایا به فرزندم کمک کن به تو سپردمش و به سمت مرکز خرید رفت.
عماد وارد شرکت شد منشی شرکت گفت: آقای حمدی و رئیس خیلی وقته منتظرن!
در اتاق جلسه هستن بفرمائید! .
-سلام وقت بخیر!
سلام کمی دیر کردی، مهم نیست! اقای حمدی حسابدار شرکت و اقای قیطاسی وکیل
شرکت هم حضور دارن. بفرمائید !جلسه رو شروع کنید.
اقای حمدی گفت: جناب رئیس طبق صورت حساب های شرکت و کارکرد شرکت در دو ماه پیش و برسی من
از حساب شرکت 40میلیون حساب کم اومده و تنها کسی که مسئول خرید بوده ایشون هستن.
از اقای عماد خنجری می خواهیم توضیح بدن!
-ببینید اقایون من هر خریدی کردم با فاکتور بوده و همه حسابها دقیق هست و خودتون میدونید
من 6ساله اینجا هستم ولی یک ریال پول به حساب شخصی خودم واریز نکردم
حمدی:صبر کنید اقای خنجری طبق رسیدی که ما داریم، شما تقاضای 40میلیون کردی! برای خرید
تجهیزات ای تی ولی خرید انجام نشده ؟
پول کجاست ؟ از شرکت پول گرفته شده ،ولی وسایل مورد نیاز وارد نشده؟
:اقای حمدی من عرض کردم من هر زمان پول گرفتم خرید کردم و 40میلیون تقاضا دادم
ولی نگرفتم چون شرکت کامپیوتری وقت خواست با گرانی دلار 1ماه اینده برای ما بیاره
ببینید حرف شما با اسناد ما قابل پذیرش نیست؟!!
:اقای حمدی اینقدر روی اعصاب من نرید من پول برنداشتم توی حساب بانکی من هم نیست
صبر کنید! اقای خنجری پول در حساب مادر شما واریز شده!!
:چییییییی مادر من ؟تهمت نزنید اقا مادر من اصلا در کارهای من دخالت نمی کنه!
این چه حرفیه ؟عماد عصبانی بلند شد و رفت گفت من نمی بخشم، تهمت به خودم به مادرم
و در رو کوبید و رفت .
رئیس نگاهی به حمدی کرد و قیطاسی و روی برگه مقابل خودش اخراج عمادر رو نوشت.
عماد با عصبانیت شرکت رو ترک کرد و به خونه برگشت.
در را باز کرد وارد خانه شد و کیفش را پرت کرد روی مبل کت گوشه ای انداخت.
و همینطور دستانش را به هم می مالید که صدای پیام گوشی امد.
با عجله گوشی را از جیب خارج کرد و نوشته را خواند:اقای خنجری جناب مدیر شما رو
اخراج کردن! برای تصویه حساب با شرکت فردا تشریف بیارید.
عماد دیگه طاقتش تمام شده بود به سمت اشپزخانه رفت اب بخوره تا کمی از عصبانیتش کم بشه
شروع کرد داد زدن :اخه یعنی چی ؟من ندزدیدم من پول به حساب مادرم نریختم؟
دیگه خسته شدم 3ماهه جدال می کنم ولی نمی پذیرند تف به این دنیا به این روزگار!!!
جعبه داروهای ارام بخش مادر را برداشت و یه مشت قرص خورد.
و دیگه عماد نفهمید که چی شد فقط اروم اروم به خواب گرمی رفت
فکر می کرد که راحت شده ولی کمی بعد بیدار شد و با خودش گفت
هرگز نفهمیدم که کی مُردم؟ چرا که با یک قوطی قرص خواب آور خودکشی کردم و در حقیقت در خواب عمیق مُردم.. خود را در جایی می دیدم که زمینش کاملاً سرخ سرخ بود. تا چشم کار می کرد بیابان بود، اما غیر از آنجایی که من ایستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . احساس می کردم اگر بتوانم خودم را از این قسمت دور کنم و به آن منطقه سرسبز برسم نجات پیدا می کنم. اما همین که نزدیک آنجا می شدم، منطقه سرسبز از من دور می شد. مدام این سو و آن سو می دویدم، اما به منطقه سرسبز نمی توانستم برسم تا اینکه در یک لحظه خودم را از زمین سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم. ولی هنوز شادی نکرده بودم که یک مرتبه دیدم جماعتی که نمی توانستم تعدادشان را بشمارم، با گرزهایی از آتش به طرفم آمدند و دنبالم کردند. هر قدر توان داشتم به پاهایم دادم که فرار کنم، اما آنها لحظه به لحظه نزدیکتر شدند ، ناگهان دختری زیبا به شکل فرشته های آسمانی از راه رسید و بین من و آن جماعت ایستاد و گفت:" چکارش دارید؟ و بعد آن جماعت یکصدا گفتند:" او خودش را کشته و باید تنبیه شود... " دختر جوان بهم اخم کرد و پرسید:"راست میگن؟
گفتم:بدی مردم دروغ دورویی بی انصافی تهمت ناروا
دختر گفت می فهمم همان روز اول افرینش شما ما فرشتگان به خدا معترض شدیم ولی خدا فرمودن اینها جانشینان من بر روی زمین هستند .دختر در حالی که به من نگاه تاسف بار می کرد حرکت کرد به سمت بالا!
من فریاد زدم نرو ،منو تنها نذار! من از این تنهایی و این جمعیت می ترسم .فرشته گفت:انتخاب خودت بوده من مسئول اعمال تو نیستم میرم و فرشته مامور این کار رومی فرستم ولی میدانم شرایط سختی داری و عذاب جهنم در انتظارت هست
بغض کرده بودم ان جماعت وقتی فرشته رو دیدن که رفت به سمت من هجوم اوردن و منوبه سمت دوزخ بردن! من فریاد می زدم: منورها کنید
یهو دیدم در این تاریکی و ترس نسیم خنکی اومد و من خوشحال شدم که تمام شد! کسی امد حتما منوبه بهشت می برن بالاخره من ادم بدی نبودم!!
من خوبی هایی داشتم..
یاد خوبی ها افتادم ،نماز خواندن ها قران خواند ن ها، کمک به ایتام چقدر درس خواندم. با چه ارزویی! ولی حیف با تهمتی بی هنگام کارم به اینجا رسید.
جماعت خشمگین داد می زدند من حواسم پرت شد برگشتم به سمت جلو دیدم وای نگهبان دوزخ مقابل من هست از حرارت چشمانش وحشت کردم گفتم منونبرید غلط کردم !
ولی اختیاری نداشتم گفتم پس نسیم خنک چه بود ؟ مردی که از همه بهتر بود گفت سوره الرحمن و ملک بود برای تو خواندن یهو یاد تلاوت سوره الرحمن افتادم گفتم خدایا تو مهربانی و من بنده ذلیل و خوار و بی مقدار هستم منو ببخش ،منو ببخش غلط کردم!!! تهمت دوستم منو دیوانه کرد . اینجا فقط تویی!!
یهو فرشته ای امد گفت دست نگهدارید! خداوند طاقت گریه بنده اش را نداره بخشید این بنده رو،برگردونید.
ولی فوری به بهشت نمی ری در برزخ دوزخی کمی می مانی، بعد می ری!!
به سجده افتادم و فقط اشک می ریختم ،گفتم: خدایا تو چه مهربانی!!
#عطیه حزیت