m_32405591·۳ سال پیشداستان من زنی تنها..در پارک محل روی یک نیمکت سبز رنگ زنی با چمدان سورمه ای نشسته بود.چهره بی رنگ و روی زن و لبهای سیاه و چشمان بی فروغ ،هر کسی را که رد میشد.به…
m_32405591·۳ سال پیشتنهایی عماد..مادر:عماد بیدار شو باید بری شرکت!عماد: امروز خسته ام، ول کن! نمیرم.=پسرم پاشو! پاشو اقای حمدی زنگ زده منتظرن، بلند شو !دیر شده ،من هم سر را…
m_32405591·۳ سال پیشداستان مرگهرگز نفهمیدم که کی مُردم؟! چون با یک قوطی قرص خواب آور خودکشی کردم و در حقیقت تو خواب عمیق مُردم.. خودم رو جایی می دیدم ،که زمینش سرخ سرخ…
m_32405591·۳ سال پیشسلام امروز اومدم با دست پرسلام به دوستان عزیز چند وقته کلی موندم ،تا داستانهام کامل بشه بعد بیام .نوشتم و نوشتم .برای همه، برای دوستان!امیدوارم که منو نقد کنید.داستا…