m_32405591
m_32405591
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان مرگ

هرگز نفهمیدم که کی مُردم؟! چون با یک قوطی قرص خواب آور خودکشی کردم و در حقیقت تو خواب عمیق مُردم.. خودم رو  جایی می دیدم ،که زمینش  سرخ سرخ بود. تا چشم کار می کرد ،بیابون بود،  غیر از اونجایی که من ایستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . احساس می کردم اگه بتونم خودمو از این قسمت دور کنم و به اون منطقه سرسبز برسونم، نجات پیدا می کنم. اما  نزدیک اونجا می شدم، منطقه سرسبز ازم دور می شد. مدام این طرف و اون طرف می دویدم، به منطقه سرسبز نمی تونستم برسم، تا اینکه  خودمو از زمین سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم. ولی هنوز شادی نکرده بودم ،که یه مرتبه دیدم جماعتی که نمی تونستم تعدادشون رو بشمرم، با گرزهایی آتشین به طرفم اومدن و دنبالم کردن. هر چی جون داشتم به پام دادم که فرار کنم، اما اونا لحظه به لحظه نزدیکتر می شدن ، یدفعه دختری زیبا به شکل فرشته های آسمانی رودیدم و بین من و آن جماعت ایستاد و گفت:" چکارش دارید؟ و بعد آن جماعت یکصدا گفتن:" او خودش روکشته، باید تنبیه بشه... " دختر جوان بهم اخم کرد و پرسید:"راست میگن؟

من به  دختر گفتم: راست میگن،  من از زندگی خسته شده بودم !دنیا برای من باید تموم می شد   .دختر گفت :اخه چه چیزی باعث خستگی تو از دنیا شده بود ؟!

گفتم:بدی مردم  دروغ دورویی  بی انصافی تهمت ناروا!

دختر گفت :می فهمم ،همان روز اول افرینش شما ،ما فرشتگان به خدا معترض شدیم! ولی خدا فرمودن :اینها جانشینان من بر روی زمین هستند  .دختر در حالی که به من نگاه تاسف بار می کرد  حرکت کرد به سمت بالا

من فریاد زدم نرو منو تنها نگذار !من از این تنهایی و این جمعیت می ترسم  .فرشته گفت:انتخاب خودت بوده! من مسئول اعمال تو نیستم میرم و فرشته مامور این کار رو می فرستم .ولی میدونم ،شرایط سختی داری و عذاب جهنم در انتظارته!!

بغض کرده بودم ، اون جماعت وقتی فرشته رو دیدن که رفت. به سمتم هجوم اوردن و منو به سمت دوزخ بردن، من فریاد می زدم منورها کنید!!!

یهو دیدم تو تاریکی و ترس نسیم خنکی اومد و من خوشحال شدم  که تموم شد!!! کسی اومده ،حتما منوبه بهشت می برن،! بالاخره من ادم بدی نبودم یه خوبی هایی داشتم.

یاد خوبی ها افتادم، نماز خواندن ها قران خواند ن ها  کمک به ایتام  چقدر درس خواندم با چه ارزویی ولی حیف با تهمتی بی خود کارم به اینجا رسید.

جماعت خشمگین داد می زدن، من حواسم پرت شد.  برگشتم به سمت جلو دیدم :وای نگهبان دوزخ مقابل من هست  از حرارت چشمانش وحشت کردم  گفتم منو نبرید غلط کردم  !

ولی اختیاری نداشتم گفتم: پس نسیم خنک چی بود ؟ مردی که از همه بهتر بود، گفت: سوره الرحمن و ملک بود برای تو خواندن  یهو یاد تلاوت سوره الرحمن افتادم  گفتم خدایا تو مهربانی و من بنده ذلیل و خوار و بی مقدار هستم،  منو ببخش منو ببخش غلط کردم تهمت دوستم منو دیوونه کرد.  اینجا فقط تویی!!

یهو فرشته ای اومد ،گفت: دست نگهدارید !!خداوند طاقت گریه بنده اش رو نداره.. بخشید این بنده رو برگردونید....

ولی فوری به بهشت نمی ری !!در برزخ دوزخی کمی می مونی بعد می رن...

به سجده افتادم و فقط اشک می ریختم  ،گفتم :خدایا تو چه مهربانی......................................

#عطیه حزیت29دی1400

عطیه.....
عطیه.....


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید