در پارک محل روی یک نیمکت سبز رنگ زنی با چمدان سورمه ای نشسته بود.
چهره بی رنگ و روی زن و لبهای سیاه و چشمان بی فروغ ،هر کسی را که رد میشد.
به خودش جلب می کرد ،زن سر را پایین می انداخت و از این که هر کسی که رد
میشد او را با دقت می دید و رد می شد ناراحت می شد.
زن با خودش گفت:خدا نگذره از تو مرتضی که منو با فلاکت اخراج کردی !
مردیکه پست فطرت ،اگه کثافت کاری تو رو با اون زن ندیده بودم .
باورم نمی شد خیانت کنی،کاش نمی دیدم .صدای بوق ماشین حسام
افکار زهره را به هم ریخت.زهره بلند شد و به سمت ماشین رفت.
توی ماشین سلام کرد و مستاصل نشست ،حسام گفت :ناراحت نباش!
تو چرا زودتر نفهمیدی؟زهره گفت :من شک داشتم ،ولی مطمئن نبودم .
دیروز وقتی مرخصی یک ساعتی گرفتم و اومدم خونه و توی اتاق خواب دیدم.
زهره با گریه گفت:هنوز باورم نمیشه ،نمیدونم چرا به چه خاطر منچی کم دارم؟
حسام گفت:من یه مردم و سعیده هم خیلی درجه یک نیست ولی دنبال
خیانت خوشم نمیاد برم ..
ببین زهره یه وقت از دکتر متخصص گرفتم برو حرف بزن ،روانشناس روانپزشک
خوبی هست .حسام گفت :من یه سر برم شرکت بعد توو رو می رسونم
خونه مامان ،بمون تا من بیام .
زهره در حالی که اشکاش رو پاک می کرد،به خونه مادر رفت....