m_32405591
m_32405591
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

داستان من زنی تنها..

در پارک محل روی یک نیمکت سبز رنگ زنی با چمدان سورمه ای نشسته بود.

چهره بی رنگ و روی زن و لبهای سیاه و چشمان بی فروغ ،هر کسی را که رد میشد.

به خودش جلب می کرد ،زن سر را پایین می انداخت و از این که هر کسی که رد

میشد او را با دقت می دید و رد می شد ناراحت می شد.

زن با خودش گفت:خدا نگذره از تو مرتضی که منو با فلاکت اخراج کردی !

مردیکه پست فطرت ،اگه کثافت کاری تو رو با اون زن ندیده بودم .

باورم نمی شد خیانت کنی،کاش نمی دیدم .صدای بوق ماشین حسام

افکار زهره را به هم ریخت.زهره بلند شد و به سمت ماشین رفت.

توی ماشین سلام کرد و مستاصل نشست ،حسام گفت :ناراحت نباش!

تو چرا زودتر نفهمیدی؟زهره گفت :من شک داشتم ،ولی مطمئن نبودم .

دیروز وقتی مرخصی یک ساعتی گرفتم و اومدم خونه و توی اتاق خواب دیدم.

زهره با گریه گفت:هنوز باورم نمیشه ،نمیدونم چرا به چه خاطر منچی کم دارم؟

حسام گفت:من یه مردم و سعیده هم خیلی درجه یک نیست ولی دنبال

خیانت خوشم نمیاد برم ..

ببین زهره یه وقت از دکتر متخصص گرفتم برو حرف بزن ،روانشناس روانپزشک

خوبی هست .حسام گفت :من یه سر برم شرکت بعد توو رو می رسونم

خونه مامان ،بمون تا من بیام .

زهره در حالی که اشکاش رو پاک می کرد،به خونه مادر رفت....

زنی تنها
زنی تنها


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید