سین دال
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

کافه کتاب


هر دو دانشجو بودیم، ادبیات میخوندیم
اول هر کلاس اون یه شعر عاشقانه آماده میکرد و از استاد اجازه می‌گرفت تا بخونه، آخر هر شعر هم میگفت (برای همه میخوانم، تا فقط یک نفر بشنود)
تقریبا کل دانشگاه فهمیده بودن اون مخاطب خاص شعراش منم..
پشت محوطه دانشگاه یه بید مجنون بود که زیرش یه نيمکت چوبی گذاشته بودن، پاتوق خودم و خودش بود
هر روز گرگ و میش غروب کیک و ساندیس میخریدیم میرفتیم زیر بید مجنون واسه هم شعر میخوندیم
آخه دانشجو بودیم و وسع مالیمون فقط در همین حد می‌رسید
ولی ما با همون کیک و ساندیس و شعر و بید مجنون حال میکردیم
شنیدی میگن با بعضیا لب جدول خیابون هم بشینی و راجع به سیمان لای آجر هم حرف بزنی خوش میگذره؟
دقیقا مصداق ما بود...
یادمه غروب پاییز بود و هوا بدجور دونفره..
من جورابای بلند رنگ رنگیمو پوشیدم و همون کلاه بافتی که بی بی گوهر واسم بافته بود سر گذاشتم
هرچی پس‌انداز داشتیم برداشتیم و راه افتادیم تو خیابون انقلاب..
کافه کتاب بابا اکبر پاتوق دانشجوهای ادبیات بود
همیشه عصرای جمعه چای هل و دارچین و گلاب همه رو مهمون میکرد
اون روز تو کافه بابا اکبر بهم قول داد وقتی پولدار شدیم ماهم از این کافه ها بزنیم...
و عصرای جمعه دونفره های عاشقی بذاریم و به همه دختر پسرای جوون چای زنجبیل و گلاب بدیم
با شیرینی هایی که خودم همیشه درست میکردم...
تک به تک کتاب فروشی های انقلاب و گشتیم و دوسه تا هم کتاب شعر خریدیم، نم نم بارون میزد رو موهامون، من دستام و باز کرده بودم و لب جدول خیابون راه میرفتم، بارون میزد و ما بلند بلند شعر میخوندیم، بارون میزد و ما لبو میخوردیم، بارون میزد و ما دوتایی می‌پریدم تو چاله های آب و بلند بلند میزدیم زیر خنده....
_
الان چندسالی از اون شب بارونی میگذره و من بزرگترین کافه کتاب خیابون انقلاب و دارم!
عصرای جمعه دختر پسرای جوون اینجا چای زنجبیل و گلاب مهمون من میشن با همون شیرینی هایی که خودم درست میکنم..
دانشجوهای ادبیات میان و همه باهم شب شعر برپا میکنیم
من شعر میخونم و بارون میزنه، من شعر میخونم و به لبو فروش روبه‌رو کافه چشم میدوزم
من شعر میخونم و آخر هر شعر تو دلم میگم(برای همه میخوانم، تا فقط یک نفر بشنود)....
ولی مگه اون مخاطب خاص هنوز هست که بخواد بشنوه..!؟ :)

#سین_دال

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید