🍊همکلاسی جدید🍊
آقای هان داد زد : ساکت !! کی بهت اجازه داد صحبت کنی ؟ اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی نمره منفی میگیری . امروز منو خیلی عصبانی کردید .راستی ،دانش آموزی قراره به کلاسمون اضافه بشه .امیدوارم مثل شما نباشه . اسمش فکر کنم میکا مینجو ..... حالا هرچی .
سان لی پاشو برو دفتر ودانش آموز جدید رو به کلاس معرفی کن . سان با خودش گفت چه مصیبتی . آرام پاشد وبه سمت در کلاس رفت و در را باز کرد .معلم گفت :درو هم ببند. سان از کلاس بیرون رفت ودر را محکم بست .آه کشید و به سمت دفتر رفت.
در راه دفتر با خودش گفت حتما کسی که تازه وارده هی ازم سوال می پرسه .
خب واقعا هم همین بود .همیشه او را برای راهنمایی تازه وارد ها انتخاب می کردند . هرکی او را تازه می دید هی از اوسوال می پرسید و می خواست با او دوست شود فقط برای ظاهرش.
سان در دفتر را باز کرد . دختری بود که پشتش به سان بود و انگار منتظر کسی بود.آن دختر موهای بوری داشت . انتهای موهایش هم سبز بود که به موهای بورش می آمد . دوتا پنس برگ سبزی هم به موهایش زده بود.
کیف سبز رنگی هم داشت و کلی برچسب وپیکسل زده بود . دستانش. را گره کرده بود و روی میز جلویش گذاشته بود. پای راستش هم هی روی زمین می زد و بر می داشت . آن دختر گفت :پس کی میاد ؟ .
صدای قشنگی داشت . به نظر سان آن دختر مثل دخترای پر انرژی بود و مثل کسانی که دنبال جلب توجه هستند .
سان از کسانی که دنبال جلب توجه بودند بدش می آمد.
سان آرام گفت : دنبالم بیا . آن دختر برگشت و سان را دید . صورت بامزه ای داشت. دماغ کوچکی داشت و نوک دماغش گرد بود. آن دختر گفت : تو کسی هستی که منو به کلاسم راهنمایی می کنی ؟ .
سان چیزی نگفت .و فقط از دفتر به سمت کلاسش به راه افتاد. آن دختر هم به دنبالش به راه افتاد . سان با خودش گفت :یا خدا الان سوال بارونم میکنه .
ولی آن دختر اصلا توجهی به سان نکرد و سالن مدرسه را نگاه می کرد. انگار فکر سان را خوانده بود و می دانست سان از سوال زیاد بدش می آید . سان تعجب کرد . تا به حال ندیده بود کسی اینطور با او رفتار کند .
همیشه بقیه او را بخاطر زیبایی اش چشم از او بر نمی داشتند ولی آن دختر به او توجهی نمی کرد.
سان با خودش فکر کرد که نباید مغرور بشود و دیگر به این موضوع فکری نکرد ولی بازهم متعجب بود.
رسیدند به در کلاس .سان در را باز کرد .وقتی می خواست وارد کلاس شود آن دختر با لبخند گفت :کام سام نیدا ! (ممنون!).
با اینکه سان ندید دارد لبخند می زند ولی درصحبت کردنش متوجه این می شد .سان چیزی نگفت و وارد کلاس شد .سرجایش نشست . آن دختر هنوز پشت در بود. دستانش را گره کرد و حالت دعا گرفت وچشمانش را بست . آرام گفت : تو میتونی هینا ! .نفس عمیقی کشیدو واردکلاس شد . سان به او خندید و آرام گفت :این که پاک خله . میز عقبی اش گفت :الان داری می خندی ؟تا به حال ندیده بودم بخندی. سان به آن پسر اخم کرد .آن پسر هم چیز نگفت .هینا لبخند ی به لب داشت. همکلاسی جدید سان وسط کلاس ایستاد. معلم با لحنی که انگار بزور داشت با هینا حرف می زد گفت : سلام میکا مینجو... .
هینا وسط حرف معلم گفت :هینا مینجو. معلم بلند تر از قبل جوری که هینا متوجه بشود از اینکه وسط حرفش پریده عصبانی است گفت : سلام هینا مینجو ! به کلاسمون خوش اومدی . هینا روبه بچه هاگفت : انیوووونگ !(سلام) ممنونم آقای معلم . من دوست دارم حال بقیه رو خوب کنم و اگه کسی ناراحت باشه خوشحالش کنم . بچه های کلاس همزمان دستشان را به سمت سان بردند و.....
ادامه دارد ......
ممنون خوندی .🧸