معصوم رضايي
معصوم رضايي
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بهار

پرتو تندي از لابلاي كركره هاي چوبي آرام خود را به صورتش رساند ،چشمانش را به سرعت بست و به سمت ديگر تخت غلتيد ،پرتو آرامخود را روي تخت پهن كرد ،در تقلايي كند ته مانده ي توانش را صرف جدا كردن تنش از تخت كرد و به سمت تلفن همراهش يك غلت ديگرزد،قبل از آنكه دوباره اشك در گوشه ي چشمانش جمع شود به ابروهاي درهم و فرورفته و لبخند شيرين حميد نگاه كرد ،زيباترين تناقضيكه خنده را روي لبانش مي كشاند ،حتي بعد از رفتنش .(به خاطر كرونا)

تنش گرم شد،بعد از ماه ها امروز اولين روزي است كه احساس ميكند حميد دوباره آنجاست ،اين بار با اشتياق بيشتري از تخت جدا شد،كركره ها را كامل كنار زد ،انبوهي از نور سفيدِ اول صبح اتاق را پر كرد ،به سمت آشپزخانه رفت با چشمي كه به تلفن همراهش داشت سبدش را براي خريد نان به مچش آويزان كرد و از خانه بيرون زد ،روي اولين پله توقف كرد،درست همانجا حميد از او با همين پيراهن بلندسرخابي و شال سفيد عكس گرفته بود درست همانجا تكيه داده بود كه شاخه هاي ياس روي نرده ها لم داده بودند.

_عجب كيفيتي ،خدايي ديدي چي برات خريدم؟

حالشو ببر ،شبيه كارت پستال شده عكست.

عطر نان آقاي اميدي به آني تمام مشامش را پر كرد.

گام هايش را به سوي او تندتر كرد.

_سلام آقاي اميدي ،از همون نوناي هميشگي با كنجد و سبوس بيشتر ،روشم حسابي آرد بپاشيد حميد دوست داره.

و بهار با لبخندي نان ها را گرفت و به سمت خانه رفت

و در راه به اين فكر كرد كه راست ميگفت حميد كه اين تلفن همراه مرده را زنده ميكند...

#روايتگر_باش


داستان كوتاهتلفن همراهعكس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید