ویرگول
ورودثبت نام
رسول محمدی
رسول محمدی
رسول محمدی
رسول محمدی
خواندن ۲۱ دقیقه·۲۳ روز پیش

سپیده

هوا گرگ‌ومیش بود. مادر و خواهرم داشتند توی آشپزخانه سبزی می‌شستند و باهم حرف می‌زدند. رفتم توی حیاط و دو لنگۀ در را باز کردم. ماشین را خلاص کردم و هُلش دادم رو به کوچه. خیلی زور زدم تا توانستم از خانه ببرمش بیرون. انگار چیزی از درون به من قدرت بیشتری می‌داد و با دست‌های من ماشین را فشار می‌داد. ماشین را که توی کوچه گذاشتم با پشت دست عرق پیشانی‌ام را پاک کردم و خیلی آرام در خانه را بستم. با سرعت خودم را انداختم توی ماشین و سوییچ را از جیبم درآوردم. به این فکر کردم که پدرم حتماً فکر می‌کند سوییچ را گم کرده و به فکرش هم نمی‌رسد که من وقتی ظهر چُرت می‌زد از جیبش برش داشته‌ام. سوییج انداختم به ماشین و استارت زدم. برخلاف انتظارم با اولین استارت روشن شد و به ماشین دنده دادم و راه افتادم. بااینکه رانندگی بلد بودم ولی داشتم از استرس می‌مُردم. برای اولین‌بار بود که خودم تنها بودم و پدرم کنار دستم نبود. به آخر کوچه که رسیدم تازه به این فکر کردم که چه اشتباهی کرده‌ام و همین حالا باید برگردم خانه و تا مادرم و خواهرم نفهمیده‌اند ماشین را بگذارم سر جایش. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اما این فکر سریع از ذهنم رفت و میل به راندن با شدت بیشتری جایش را گرفت. پایم را بیشتر روی گاز فشار دادم. جاده‌ی خاکی پیچ می‌خورد به طرف آخر آبادی. تراکتور مشهدی حسن کنار جاده بود. بااینکه هوا داشت تاریک می‌شد هنوز به‌خوبی می‌توانستم ببینمش. کلاچ گرفتم و دنده را عوض کردم. وقتی این کار را کردم پایین را نگاه می‌کردم. پدال‌ها را. اگر پدرم کنار دستم بود عصبانی می‌شد و می‌گفت پایین را نگاه نکن تخم سگ. قبرستان سمت چپم بود. بالای تپه سنگ‌چین قبرها را می‌دیدم و قبر پدربزرگم که دورش را میله کشیده بودند تشخیص دادم. بین جاده و تپه مسیر چشمه مشخص بود. چشمه خشک بود و مسیر خالی‌اش به نظرم ترسناک آمد. فکر کردم اگر از جاده خارج شوم و بیافتم آن پایین، حتماً می‌میرم. اما دوباره صدای ذهنم خودم را شنیدم که گفت تو دست‌فرمانت عالیه. راندم به طرف جادۀ اصلی. باید از دوتا آبادی دیگر می‌گذشتم تا می‌رسیدم به جادۀ اصلی. ضبط را روشن کردم. صدای ضبط بلند بود. هورۀ سیدقلی گوشم را آزار داد. سریع ضبط را خاموش کردم و به خودم لعنت فرستادم که چرا فلش آهنگ‌هایم را فراموش کردم. بعدش از اینکه پدرم کنارم نیست و مجبور نیستم هورۀ سیدقلی را با صدای بلند گوش بدهم خوشحال شدم. بدتر از همه این بود که وقتی به پدرم اعتراض می‌کردم علاوه بر صدای سیدقلی باید توضیحات مفصلی را که پدرم راجع‌به هوره تحمل می‌کردم؛اینکه هوره بعد از سروصداهایی که سرخ‌پوست‌ها از خودشان درمی‌آورند قدیمی‌ترین آوای موسیقی جهان است. همیشه با خودم می‌گفتم خب که چه؟ من هوره دوست ندارم. هیچ‌وقت هم جرئت نمی‌کردم این را مستقیم بهش بگویم. شیشه را پایین دادم و در سکوت راندم. آرام و مطمئن می‌رفتم و از عجله و استرسی که اول کار داشتم دور و دورتر می‌شدم. باد شب به صورتم می‌خورد و دوست داشتم که می‌شد چشم‌هایم را ببندم. اما جرئت این کار را نداشتم. چراغ‌های جلوی ماشین تاریکی را می‌شکافتند و به جادۀ اصلی نزدیک می‌شدم. آبادی بزگدار بالا را که رد کردم سر یک دوراهی رسیدم. باید مستقیم می‌رفتم و باغفلک را رد می‌کردم تا به جادۀ اصلی برسم. یک دستم به فرمان ماشین بود و خواستم از صندلی کناری آب یخی که همراهم آورده بودم بردارم؛ اما وقتی‌که من مشغول برداشتن آب بودم لاستیک جلو روی سنگی که کنار جاده بود رفت و ماشین به‌طرفِ راست هدایت شد. تا به خودم آمدم و خواستم فرمان را برگردانم، ماشین چند متری توی آن مسیر حرکت کرد. ترمز که گرفتم از بیرون صدای دورگۀ دختر جوانی به گوشم رسید که گفت: «آقا لطفاً صبر کنید.»

من فقط صدا را شنیدم. بعد دیدم که از لای درخت‌ها و نخاله‌ها یک دختر جوان و زیبا با لباس‌های به‌هم‌ریخته و چهرۀ خسته همراه یک سگ که از خودش خسته‌تر بود بیرون آمدند. توی دست‌هاش چندتا میله و تکّه‌های آهن بود. بهم نزدیک شد و گفت: «ما گُم شدیم. میشه ما را تا یه‌جایی ببرید.»

گفتم: «ما یعنی خودت و سگت؟»

گفت: «نه. مادرم و خاله و خواهرم پشت سرن. راه رو گُم کردیم.»

موبایلم زنگ خورد. همین‌جور که داشتم صورت دختر را تماشا می‌کردم موبایل را از جیبم درآوردم. شمارۀ خواهرم بود. جواب دادم. مادرم داشت داد و هوار می‌کرد که چرا ماشین را بردی؟ لال شده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم. تلفن را قطع کردم و ناخودآگاه فرمان را چرخاندم که دور بزنم و برگردم خانه.

اما یکهو صدایی از دور، صدای یک دختربچه گفت: «آجی بگو مادرم حامله‌س. بگو مادرم حامله‌س.»

صدا هی نزدیک‌تر می‌شد و مدام تکرار می‌کرد: «بگو مادرم حامله‌س. تو رو خدا.»

من مانده بودم که باید چکار کنم. دختربچه رسید دم ماشین. ده سالی بیشتر نداشت و خیلی خوشگل بود؛ درست مثل شبیه خواهرش. وقتی من را دید خیلی خوش‌حال شد و گفت: «مادرم حامله‌س.»

وقتی دختربچه را دیدم صدای توی سرم خاموش شد. جایی بود که قلبم به مغزم غلبه کرد و فقط به صدای قلبم گوش دادم. دوتا زن دیگر هم رسیدند. بدون اینکه اجازه بگیرند در عقب ماشین را باز کردند و سوار شدند و سلام کردند. زنی که حامله بود به‌سختی سوار شد و آه و ناله می‌کرد. بعد آن‌یکی زن که حامله نبود به دختر جوان گفت: «اینکه یه بچه‌ست. اصلاً رانندگی بلده؟» دختر جوان گفت: «حتماً بلده. ما که جلوش رو گرفتیم داشت می‌روند. با همین بریم. توی این بر بیابون ماشین نیست دیگه.» من که بهم برخورده بود گفتم: «دست‌فرمان من عالیه خانم.» دیدم که زن پوزخندی زد. یا من این‌طور فکر کردم. به دختر جوان و دختربچه گفتم: «یالا سوار شین بریم.»

بعد دوباره سروصدای توی کله‌ام شروع شد که داشت می‌گفت داری چه غلطی می‌کنی؟ تو که فقط یه بچۀ چهارده‌ساله‌ای. اگر وسط راه پیاده‌ت کردن و ماشین را بردند چه خاکی به سرت می‌ریزی؟

دختر جوان و سگش جلو نشستند و دختر بچه رفت عقب پیش زن‌ها. گاز دادم و فرمان را چرخاندم و دور زدم به‌طرف مسیر اصلی. خاک زیادی به هوا بلند شد و زن حامله سرفه کرد و روسری‌اش را گرفت جلو دهان و دماغش. زن دیگر گفت: «سپیده شیشه‌ت رو بده بالا خفه‌مون کرد.» من گفتم: «خانوم توی جاده خاکی هستیم. تقصیر من نیست.» و با دست چپم شیشه طرف خودم را بالا دادم. گفتم: «خب الان کجا ببرمتون؟ باغفلک؟» سپیده گفت: «نه باغفلک چرا؟ ببرمون کرمانشاه. باید مادرم روو ببریم بیمارستان. مگه نمی‌بینی دردش گرفته؟» گفتم: «کرمانشاه؟» گفت: «آره دیگه. مگه باغفلک بیمارستان داره؟» گفتم: «نه نداره ولی آخه من باید برگردم خانه.» حرفم را هنوز تمام نکرده بودم که دوباره موبایلم زنگ خورد. شمارۀ خواهرم بود. جواب دادم. صدای داد و هوار مادرم می‌آمد که داشت فحش می‌داد. با اینکه آنتن خوب نبود و صداش قطع و وصل می‌شد اما تمام فحش‌هایی که می‌داد را می‌دانستم. قطع کردم. سپیده گفت: «مادرت بود داشت فحش می‌داد؟» گفتم: «آره.» گفت: «سر چی؟» گفتم: «ماشین بابام را بی‌اجازه آوردم. برای این.» گفت: «عالی شد. گاومون زایید.» دوباره بهم برخورد. فکر کردم که فکر می‌کند من بچه‌ام و عرضۀ این را ندارم که تا کرمانشاه ببرمشان. برای همین گفتم: «مهم نیست. می‌برمتون.» توی آینه مادرش را نگاه کردم که داشت به خودش می‌پیچید و روی صندلی پشتی ولو شده بود. سرش را گذاشته بود روی پای خواهرش و دختربچه هم پاهایش را گذاشته بود روی پای خودش. سپیده گفت: «آب توی ماشینت نداری؟» گفتم: «چرا.» و شیشۀ آب را که زیر پای خودم گذاشته بودم بهش دادم. شیشه را که گرفت منتظر نماند که لیوان را پیدا کنم. دهانش را چسباند به شیشه و قلپ‌قلپ آب خورد. من داشتم تماشایش می‌کردم که گرۀ روسری‌اش باز بود و آب از گلوی سفید و بلندش پایین می‌رفت. ماشین روی یک سنگ رفت و بلند شد و سپیده همین‌جور که آب می‌خورد سرش خورد به سقف ماشین و آب پرید توی گلوش. چندتا سرفه کرد و عصبانی گفت: «جلوت رو نگاه کن احمق!» توی آینه که نگاه کردم خاله‌اش هم داشت با دستش سرش را می‌مالید و با غضب نگاهم می‌کرد. گفتم: «اگر بلدی خودت بیا بشین.» سپیده گفت: «اگر بلد بودم احتیاج نبود تو بگی. خودم پیاده‌ت می‌کردم می‌نشستم پشتش.» دوباره ترسیدم که نکند این‌ها همه‌اش نقشه باشد. گفتم: «مگه می‌تونی؟ هنوز از مادر زاده نشده کسی که...» حرفم تمام نشده بود که مادرش بلندتر از همۀ دفعه‌های قبلی گفت: «آیییییییی.» من بیشتر ترسیدم. شپیده شیشۀ آب را داد به عقبی‌ها. دختر بچه هم آب خورد و بعد شیشه را داد به خاله‌اش. خاله‌اش اول یک مشت آب پاشید به صورت خواهرش و صورتش را دست کشید. بعد خودش هم آب خورد. گفتم: «اگه تو ماشین بزاد چی میشه؟» خاله از پشت سرم گفت: «تا یه ساعت دیگه نمی‌زاد. اگه تندتر بری توی بیمارستان می‌زاد.» من پایم را روی گاز گذاشتم. از باغفلک داشتیم رد می‌شدیم. آبادی خلوت بود و شب کامل شده بود. نگاهی به سپیده انداختم. صورتش خسته بود. سگش را بغل گرفته بود و مدام سرش را به عقب برمی‌گرداند تا ببیند حال مادرش چطور است. سگ از شیشۀ ماشین سرش را بیرون کرده بود. معلوم بود که او هم خسته است. دوست داشت باد بهش بخورد. منتظر بودم حرفی بزنند اما همه ساکت بودند و فقط صدای آه و نالۀ مادر از پشت می‌آمد که کمتر از قبل بود. از سپیده پرسیدم: «اونجا کار می‌کنین؟» بی‌حوصله گفت: «آره توی تالار شریفی.» گفتم: «پس این ضایعات آهن چیه؟» نگاهی به جلوی پایش انداخت و جواب داد: «عصرها که کار تالار تموم می‌شه اگه مراسم نباشه می‌گردیم توی آشغال‌ها شاید چیزی پیدا کنیم. دست‌مزدمون کمه. اینا رو می‌بریم می‌فروشیم.» گفتم: «آها.» دختربچه از پشت سر گفت: «من همیشه بهترین چیزها رو پیدا می‌کنم. امروز هم من بودم که میله‌گردها رو پیدا کردم.» سپیده بی‌حوصله گفت: «باشه آتی. مدال‌ها برای تو.» گفتم: «اسمت آتیه؟» گفت: «آره. آتنا.» گفتم: «اسمت خیلی قشنگه.» سپیده گفت: «حواست رو بده به رانندگیت. مگه تو فضولی هی سوال می‌پرسی؟» گفتم: «باشه.» و گاز دادم. به جادۀ اصلی رسیدیم. ترمز کردم که کامیون رد شود و بپیچم توی جادۀ اصلی. سپیده زیرلب گفت: «خدا به خیر کنه.» گفتم: «نترس. تا دوراهی بیستون می‌ریم بعدش دوربرگردان رو برمی‌گردیم می‌ریم کرمانشاه.» بااینکه این‌ها را به سپیده گفتم اما ته دلم خالی شده بود. من فقط توی آبادی خودمان با حضور پدرم رانندگی کرده بودم. حالا می‌خواستم تا شهر بروم. آن‌هم با این‌همه آدم. از شانۀ خاکی بالا رفتیم و افتادیم توی جادۀ بیستون. جادۀ آسفالت برخلاف انتظارم خیلی آسان‌تر بود و احساس راحتی کردم. گاز دادم و دنده را عوض کردم. ماشین از جا کنده شد. خاله که پشت سرم نشسته بود گفت: «یواش وحشی.» گفتم: «خودت گفتی تند برم.» مادر سپیده دوباره دردش گرفت و داشت به خودش می‌پیچید. به سمت چپم نگاه کردم. سایه‌ی کوه بیستون در دوردست پیدا بود. تلفنم دوباره زنگ خورد. از جیبم درش آوردم و دادمش دست سپیده و گفتم: «این رو بذار روی بی‌صدا.» تلفن را گرفت. داشتیم به ایست بازرسی می‌رسیدیم. من نگران بودم که نکند جلویمان را بگیرند. خیلی آهسته به سپیده گفتم: «ایست بازرسی.» سپیده گفت: «چی می‌گی؟» گفتم: «ایست بازرسی. جلومون رو می‌گیرن.» سپیده انگارکه اصلاً نشنیده باشد من چه می‌گویم کمربندش را بست. سگ را از خودش جدا کرد و کمربند را بست و دوباره سگش را بغل کرد. سگ که خودش را توی بغل سپیده جا کرد دوباره سرش را از شیشه برد بیرون. به ایست بازرسی که رسیدیم قلبم تند می‌زد. اگر جلویمان را می‌گرفتند و ماشین را نگه می‌داشتند باید چه خاکی به سرم می‌ریختم و جواب پدرم را چه می‌دادم؟ اما برخلاف انتظارم سربازی که یک تابلوی ایست دستی کوچک داشت رفته بود کنار ساختمانی که دفترچۀ راننده‌ها را آنجا مُهر می‌کردند. سریع دوربرگردان را دور زدم. بدون اینکه آینه‌ها را نگاه کنم. از پشت صدای بوق کَرکننده‌ای بلند شد و وقتی دور زدم دیدم مردی که سبیل پرپُشتی داشت تا کمر از شیشه ماشینش بیرون آمده و داد می‌زند. از حرف‌هاش فقط «تخم سگ» را شنیدم. خاله از پشت سرم گفت: «وحشی.» می‌دانستم که با من است نه یارو ولی جوابش را ندادم و پام را فشار دادم روی گاز. آتنا از پشت گفت: «چه رانندۀ خوبی گیرمون افتاد.» معلوم بود که حرفش تعریف است نه مسخره. از آینه نگاهش کردم و خندیدم. او هم خندید. سپیده برگشت و خواهرش را نگاه کرد و بهش گفت: «پاهاش رو بگیر بالا.» و به پاهای مادرش اشاره کرد. آتنا پاهای مادرش را بالا گرفت. سپیده به مادرش گفت: «الان می‌رسیم دردت تو سرم.» مادرش همان‌جور که درد می‌کشید با صدای لرزان به سپیده گفت: «اگر این‌یکی هم دختر باشه چی؟» سپیده گفت: «پسره. مگه نبردمت سونوگرافی گفتن پسره.» مادرش گفت: شاید اشتباه کرده باشن.» سپیده گفت: «نه اشنباه نکردن.» و رویش را برگرداند. آهسته گفت: «مثلاً پسر چه غلطی می‌خواد براش بکنه.» و بی‌حوصله به کوه نگاه کرد. کامیونی با سرعت از دور می‌آمد. شُل کردم تا کامیون رد شود. سکوت شد و همگی برای چند دقیقه حرفی نزدند. خستگی از چهرۀ همۀ‌شان پیدا بود و مادرشان درد می‌کشید. فکر کردم به شهر هم که برسیم باید بروند بیمارستان و شاید تا صبح هم آنجا هستند. تابلوی کرمانشاه پنج کیلومتر را که دیدم گفتم: «رسیدیم. حالا کجا می‌ریم؟» سپیده گفت: «برو بیمارستان شهدا. بلدی؟» گفتم: «نه.» گفت: «خودم بهت میگم از کجا بری.» بعد نگاهی به بیرون کرد و دید که هنوز در بیابانیم. گفت: «حالا مونده تا برسیم.» مادرش از پشت سر گفت: «روله خیر ببینی. شدی فرشتۀ نجاتمان. دردت توی سرم. پسر خیر خداست. دعا کن بچۀ منم پسر باشه.» گفتم: «چشم.» و توی دلم دعا کردم که بچه‌اش پسر شود. به میدان اول شهر که رسیدیم آتنا بالاپایین پرید که: «رسیدیم. رسیدیم.» من به خودم افتخار کردم و خوشحال بودم که اتفاقی نیافتاد و رسیدیم. اما از شلوغی شهر هم می‌ترسیدم. سپیده آدرس می‌داد و من خیلی مراقب بودم که به ماشین‌های جلویی نزنم. اولش برایم سخت بود که با ریتم آن‌ها هماهنگ شوم. سر چهارراهی که ترافیک بود گیج بودم. ترمز، کلاچ و بعد کمی گاز و باز ترمز. باید پدال‌ها را می‌دیدم تا بروم و همین باعث می‌شد از ریتم جا بمانم و صدای بوق عصبی ماشین‌های پشتی می‌آمد. خاله کلافه شده بود. مدام می‌گفت: «وحشی.» ولی این‌بار با راننده‌های پشت سری بود. وسط حرفهاش گفت: «زلیخا این دردت مال دختره نه پسر. مطمئنی که دکتره گفت پسره؟» مادر بااینکه درد داشت عصبی شد و توپید بهش که: «زبان سیاه! آره. مطمئنم.»

در بیمارستان که رسیدیم نگهبان جلومان را گرفت و نگذاشت برویم توی بیمارستان. من به سپیده گفتم: «شما پیاده بشین من پارک می‌کنم.» سپیده گفت: «کاری نیست دستت درد نکنه که کمک کردی. برو خانه.» گفتم: «نه منم میام.» و به آتنا نگاه کردم. بعد رو به سپیده گفتم: «بلد نیستم برگردم. زنگ می‌زنم به پدرم بیاد.»

سپیده اهمیتی نداد و پیاده شد. سگش را زمین گذاشت و ضایعات آهن را که جلوی پایش بود برداشت. بعد در عقب را باز کرد. آتنا هم پیاده شد و رفت سگ را نوازش کرد. سپیده خم شد آمد توی ماشین. مادرش را به کمک خاله‌اش جمع‌وجور کردند و خیلی آرام و آهسته پیاده‌اش کردند. همه که پیاده شدند من دنده عثب گرفتم و ماشین را پارک کردم توی خیابان. پیاده شدم. کمرم خشک شده بود و درد می‌کرد. دست‌هام را گذاشتم روی پهلوهام و رو به عقب خم شدم. تابلوی بیمارستان را دیدم که شهدایش قرمزرنگ بود. سپیده یک طرف مادرش را گرفته بود و خاله‌اش هم طرف دیگرش را گرفته بود. آتنا و سگ هم داشتند پشت سرشان می‌رفتند. ماشین را قفل کردم و سوییچ را گذاشتم توی جیبم و دویدم سمتشان. بهشان که رسیدم دم در ساختمان بودند. سپیده و مادرش و خاله‌اش رد شدند اما نگهبان جلو آتنا را گرفت و گفت: «این سگ چیه؟ اینجا بیمارستانه ها! بیرون وایسا. نیا تو.» من که خواستم رد شوم گفت: «کجا میری؟ بخش زنانه ها!بیرون وایسا ببینم.» و زیرلب گفت: «نرّه‌خر.» نگهبان زن درشت هیکلی بود. درشتی‌اش بااینکه چادر مشکی سرش بود پیدا بود. چادر کثیف و رنگ‌ورورفته بود و معلوم بود که لباس کارش است. سپیده برگشت و گفت: «خانوم اون خواهرمه بذار بیاد تو.» زن گفت: «نمیشه. اینجا بیمارستانه ها! شماها دیگه از پشت کدوم کوه اومدین؟» سپیده با نفرت نگاهش کرد اما در آن وضع تصمیم گرفت که کاری نکند. به خاله‌اش گفت که مراقب مادرش باشد و آمد جلوی آتنا نشست. گفت: «بیرون بمون تا بذارمش بالا و سریع بیام پیشت. آهن‌ها رو دیدی که کجا گذاشتم. برو همون‌جا منم میام پیشت. توی چمن‌ها.» بعد دوباره با نفرت به صورت زن نگاهی کرد و رفت زیر بغل مادرش را گرفت. زن انگارکه این چیزها برایش عادی باشد هیچ کاری نکرد. نشست روی صندلی‌اش و به ما گفت: «یالا جمع کنین برین.» من ندیده بودم که سپیده آهن‌ها را کجا گذاشته. حتی نتوانستم بهش بگویم که گوشی‌ام را بدهد. به آتنا گفتم: «بیا بریم.» دستم را دراز کردم سمتش. دستم را گرفت و من از کوچکی دستش تعجب کردم. آمدیم بیرون. سگ قبل از ما دوید توی حیاط و دوباره برگشت طرفمان. بازی‌اش گرفته بود و انگار خوشحال بود. به آتنا گفتم: «آهن‌ها رو کجا گذاشت؟» حرف نزد و با دست نشانم داد. رفتیم آن طرفی که نشان داد. نشستیم روی چمن‌ها و آتنا رفت گونی کوچک آهن‌ها را برداشت آورد کنارمان. برای اینکه چیزی گفته باشم پرسیدم: «کلاس چندمی آتنا؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «مدرسه نمی‌رم.» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «مدرسه نمی‌رم. کار می‌کنم. با مادرم و سپیده. گاهی هم خاله زینب میاد کمک.» گفتم: «چه کاری؟» گفت: «گفت ظرف‌ها رو آب می‌کشم. وقتی هم که می‌ریم توی آشغال‌ها می‌گردم دنبال چیزهای خوب.» وقت گقتن این آخرین جمله صورتش را بالا گرفت و چشمانش زیر نور حیاط بیمارستان برق زد. گفتم: «مثلاً چی؟» گفت: «نمی‌تونم بگم. بگمم که تو باور نمی‌کنی. راستی اسمت چی بود؟» گفتم: «امیرعلی.» گفت: «عه دو اسمی هستی.» گفتم: «آره.» گفت: «دو اسمی‌ها قشنگن. من اگه بچه‌دار بشم اسمش رو دو اسمی می‌ذارم.» گفتم: «خوبه.» و بعد مکثی کردم. گفتم: «حالا چرا فکر می‌کنی باورم نمی‌شه؟» گفت: «چون به سپیده که گفتم باور نکرد. تازه گفت خیالاتی شدی. به کسی هم نگو چون می‌گن دیوونه‌ای.» گفتم: «به نظر من که نیستی.» گفت: «چی نیستم؟» گفتم: «دیوونه. دیوونه نیستی. تازه من باور می‌کنم.» با شک نگاهم کرد. زیر نور چهره‌اش را نگاه می‌کردم. چشمانش زیبا بودند. موهایش را از دو طرف صورتش کنار زد و دوباره نگاهم کرد. لبخندی روی لبش نشست و گفت: «چون تو کمکمون کردی بهت می‌گم.» گفتم: «خب.» گفت: «یه روز توی باغفلک وسط آشغال‌ها که می‌گشتم آدم کوچولو پیدا کردم.» بعد نگاهم کرد. انگار می‌خواست ببیند من باور کرده‌ام یا نه. بعد گفت: «دیدی گفتم باور نمی‌کنی؟»

گفتم: «نه. باور می‌کنم. فقط تعجب کردم.» گفت: «من که گفتم همیشه چیزای خوب خوب پیدا می‌کنم.» گفتم: «خب آدم کوچولوها چه شکلی بودند؟» سگ کنار بوته‌ی کنار باغچه یک پایش را بالا داد و شاشید. بعد آمد کنار آتنا نشست و دُمش را تکان داد. آتنا دست کوچکش را کشید به پشت سگ و نوازشش کرد و شروع کرد به قربان‌صدقه رفتن برای سگ. اصلاً یادش رفت که من سوال کرده بودم. گفتم: «خب.» گفت: «خب چی؟» گفتم: «داشتی می‌گفتی. آدم کوچولوها. پرسیدم چه شکلی بودن.» گفت: «آها. آدم کوچولو بودن دیگه. شکلشون هم... شکل آدم بود.» گفتم: «خب.» گفت: «خب همین دیگه.» گفتم: «بعد اینکه دیدی‌شون ترسیدی؟ جیغ کشیدی مثلاً؟» گفت: «نه چرا جیغ بکشم؟ چرا بترسم؟ خیلی هم عزیز بودن.» گفتم: «خب بعد چی شد؟» گفت: «هیچی. آجی سپیده رو صدا زدم. آجی داشت تو آشغال‌ها می‌گشت. نیومد. یعنی دیر اومد. این‌قدر دیر اومد که رفتن زیر زمین. تو لونه‌شون.» گفتم: «خب.» گفت: «هیچی دیگه. ندیدشون. بعد بهم فحش داد که نمی‌ذارم کار کنه. بعدم گفت تو دیوونه‌ای. منم دیگه حرفی نزدم بعدش به کسی.» سپیده از در بیمارستان آمد بیرون. داشت می‌گشت که پیدایمان کند. برایش دست تکان دادم. دیدمان و به‌سمتمان آمد. آتنا هول شد و گفت: «هر کی به سپیده دربارۀ آدم کوچولوها بگه خره.» بعد دستش را جلوی دهنش گرفت و ریز خندید. گفتم: «نترس. نمیگم.» سپیده رسید. گوشی من توی دستش بود. گفت: «بیا گوشیت. الان آنتن هست. به خانواده‌ت زنگ بزن بگو بیان دنبالت. پنجاه‌بار زنگ زدن.» گوشی را گرفتم . گذاشتم توی جیبم. آتنا گفت: «مامان زایید؟» سپیده گفت: «آره برای همین طول کشید بیام. همۀ‌ش نگران تو بودم.» آتنا جیغ کشید و گفت: «یه داداش کوچولو.» سپیده گفت: «آروم. آروم. بعدشم داداش کوچولو نیست. یه آجی کوچولوئه.» و آرام خندید. آتنا گفت: «آجی؟ تو که گفتی دکتر گفته پسره.» سپیده گفت: «آره به مامان اون‌جوری گفتم که ناراحت نشه. حالا بهترم هست دیگه. یه آجی دیگه.» و آتنا را بغل کرد. آتنا توی بغلش بود که من را دید. گفت: «تو چرا زنگ نزدی؟» گفتم: «آخه می‌ترسم.» گفت: «نترس. زنگ بزن. اگه لازم شد منم با مادرت حرف می‌زنم.» گوشی را از جیبم درآوردم. قلبم تند می‌زد ولی باید تلفن می‌کردم. راه دیگری نبود. شمارۀ پدرم آخرین تماس ازدست‌رفتۀ روی گوشی. همان را گرفتم. تا بوق خورد پدرم برداشت. گفتم: «الو.» که صدای بلند و عصبانی پدرم مثل سیلی به گوشم خورد. تلفن را کمی از گوشم دور نگه داشتم. مثل رگبار مسلسل کلمه‌ها از آن‌طرف گوشی شلیک می‌شدند. سپیده که داشت تماشایم می‌کرد آتنا را از بغل خودش جدا کرد و به‌سمتم آمد. گوشی را از من گرفت و گفت: «الو.» شنیدم که آن‌طرف خط سکوت شد. فکر کردم که پدرم الان در یک ثانیه هزارتا فکر و خیال می‌کند که این زن کی هست و چه اتفاقی افتاده. توی این دنیا فقط من و پدرم بودیم که می‌توانستیم در یک ثانیه هزارتا فکر بکنیم. سپیده باز گفت: «الو.» و این‌بار بعد از الو شروع کردن به حرف‌زدن. خیلی آرام و شمرده. گفت: «آقا اجازه بدین من توضیح بدم. پسرتون اینجا پیش ماست.» آتنا دامن لباسش را کشید و آهسته طوری که صدایش از تلفن نرود گفت: «اسمش امیرعلیه. امیرعلی.»

سپیده که فهمید آتنا چه می‌گوید گفت: «امیرعلی جان پیش ماست. امروز اگر امیرعلی نبود مادر من می‌مُرد. مادر من باردار بود و وقت زایمانش بود. امیرعلی نجاتمون داد. الانم هم امیرعلی هم ما همگی صحیح و سالمیم. ما توی بیمارستانیم. بیمارستان شهدا. بیاین اینجا دنبالش.» و گوشی را داد به من. گفت: «خودتم حرف بزن که خیالش راحت بشه.» گوشی را گرفتم و گفتم: «من سالمم.» این تنها چیزی بود که فکر کردم توی حرف‌هایی که سپیده زد مهم است. پدرم برخلاف انتظارم خیلی نرم حرف زد و قربان‌صدقه‌ام رفت. پرسید: «تصادف کرده‌ای که بیمارستانی؟» احتمالاً یکی از آن هزار فکری که کرده بود این بود و یکی دیگرش هم این بود که سپیده پرستار است. به سپیده نگاه کردم و فکر کردم روپوش سفید پرستارها بهش خیلی می‌آید. گفتم: «نه به خدا. همه چیز همین‌جوری بود که این خانوم گفت.» فکر کنم که باورش شد. یا اگر هم نشد دید حرف‌زدن بی‌فایده است و گفت: «الان میفتم راه میام بیمارستان. همان جا بمان نیم ساعت دیگه می‌رسم. تلفن کردم جواب بده.» قطع کرد. سپیده گفت: «خب؟» گفتم: «گفت میام دنبالت. باید همین جا بمانم.» گفت: «باشه.» نگاهی به سرتاپام انداخت و دوباره گفت: «دمت گرم. امروز واقعاً نجاتمان دادی.» سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. توی دلم از خوشحالی یک‌جوری شد که تا آن‌وقت نشده بود. بعد سپیده به آتنا گفت: «می‌خوای آجی کوچولو رو ببینی؟» آتنا ذوق کرد و پرید بالا و گفت: «آره. آره.» سپیده به من گفت: «می‌شه پیش وسایل بمونی تا آتنا رو ببرم بچه رو ببینه؟» گفتم: «آره.» رفتند. من پیش سگ و وسایلشان ماندم. دراز کشیدم روی چمن‌ها و به آسمان نگاه کردم. آسمان سرمه‌ای رنگ بود و کم ستاره. داشتم به فکرهایم فکر می‌کردم. به هزارتا فکر یا بیشتری که از خانه تا اینجا کرده بودم. رسیده بودم به فکر دوازدهم که سپیده و آتنا برگشتند. به آتنا گفتم: «آجیت رو دیدی؟» با ذوق گفت: «آره خیلی کوچولوئه. مثل آدم کوچولوهاست.» من خندیدم. سپیده ندانست که منظور آتنا چه چیزی است برای همین او هم خندید. دلم خواست که بچه را ببینم. شاید هم دلم می‌خواست که آدم کوچولوهای آتنا را می‌دیدم. به سپیده گفتم: «می‌شه منم ببینمش؟» تعجب کرد و گفت: «تو ببینیش؟ الان؟» و نگاهی به در ورودی ساختمان بیمارستان و زن نگهبان چادری اندخت. زیرلب گفت: «لعنت بر شیطان. بیا بریم. آتی تو حواست به وسائل باشه زود میایم.» دست من را گرفت و به سمت ساختمان رفتیم. سپیده گفت: «وقتی رسیدیم تو فقط با من بیا. اگه زنه گیر داد اصلاً جوابش رو نده.» و تندتر رفتیم. از در که تو رفتیم زن نگهبان داد و هوارش بلند شد که: «کجا میری خانوم؟ سرت رو انداختی پایین همین‌جور داری می‌ری.» همان‌جور که تندتند می‌رفتیم سپیده گفت: «خانوم این برادرمه. بچه رو ببینه الان میایم. یه دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه.» زن نمی‌توانست هیکل درشتش را جابه‌جا کند و فقط از دور بحث می‌کرد. سپیده دکمۀ آسانسور را زد و با لبخند مطمئنی در گوشم گفت: «تموم شد. رفتیم.» و به زن نگهبان گفت: «الان میایم.» آسانسور رسید و سوار شدیم. در که بسته شد داد و هوار نگهبان پشت در ماند. رفتیم طبقۀ سه. سپیده دست مرا کشید و سریع از لای تخت‌ها و پرستارها که روپوش سفید داشتند رفتیم پشت یک در با شیشه‌های قدی بزرگ. سپیده ایستاد و با دست اشاره کرد و گفت: «اون دومیه‌ست.» و خندید. من از شیشه داخل اتاق را نگاه کردم که چندتا بچه توی گهواره‌های کوچک بودند. گهوارۀ دوم را تماشا کردم و بچه را دیدم. بچه چشم‌هایش را بسته بود. دست‌های کوچکش را مشت کرده بود و توی هوا تکانشان می‌داد. رو کردم به سپیده و گفتم: «چقدر کوچولوئه.» سپیده خندید و سرش را تکان داد. گفت: «خوبه دیگه بریم. الان باز یکی میاد پاچه‌مون رو می‌گیره.» دوباره به بچه نگاه کردم. فکر کردم امشب چه کتکی می‌خورم. بعد فکر کردم بعد از کتک خوردن عجب خوابی بکنم. بعد فکر کردم شاید توی خواب آدم کوچولوها را ببینم که توی لانه‌شان غذا می‌خورند. بعد فکر کردم...

#دنده عقب با اتو ابزار

#ماشین در لحظات خاص

#زایمان

دنده عقب با اتو ابزارزایمان
۲۳
۸
رسول محمدی
رسول محمدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید