ناهید یوسف زاده
ناهید یوسف زاده
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

بستنی

نفسم از ترس بند آمده و زبانم خشک و از دهانم بیرون زده بود. دویدم و خودم را پشت یک درخت بزرگ پنهان کردم. فقط برای چند لحظه. تنه‌ی آن مار سیاه پیدا شد. توان حرکت نداشتم؛ جستی زدم و شروع به دویدن کردم. هر چه فریاد می‌زدم بی‌فایده بود. پایم به سنگی خورد و خوردم زمین. صورتم را که برگرداندم زبان و دندان‌های تیزش را به‌وضوح می‌دیدم. فریاد زدم: کمک، کمک...

_ بیدار شو «مولود». انگار داشتی خواب می‌دیدی؟ چشمات رو وا کن تا ببینی من پیشِتم!

تمام تنم عرق کرده بود. خودم را در آغوش مادربزرگ دیدم و دستش را که با انگشتر عقیق روی موهایم می‌کشید... خوابم را تعریف کردم؛ گفت:

_ خواب دیدی خیر باشه ننه. مار تو خواب، تعبیرش هم خوبه هم بده. تعبیر خوبش ماله. تعبیر بدش هم که ضرر و زیانه. خدا رو شکر که گفتی اون نتونسته به تو آزاری برسونه؛ ننه، مولود! همین روزا مالی به دستت می‌رسه ایشالله.

ظهر در راه برگشتن از مدرسه برای تعبیر خوابم تمام مدت، چشمم روی زمین دنبال پول بود که یک دفعه با صدای بوق بلند و ممتد موتوری و جیغ «اعظم»، دوستم به خود آمدم:

_ بابا حواست کجاست؟ از وسط خیابون برو کنار. اَگه زیرت کرده بودم که هزار صاحاب پیدا می‌کردی؛ بی‌صاحاب!

به ماشین و راننده نگاه می‌کردم و از اینکه به خیر گذشته خوشحال. دیگر نگاهم روی زمین نپلکید. من و اعظم رسیدیم به میدان محله‌مان و گاریِ بستنی کیم فروش که پاتوقش همیشه میانه‌ی میدان و نزدیکی‌های خانه‌مان بود.

دلم بستنی می‌خواست. با پول روزانه‌ام فقط می‌توانستم بستنی یخی که ارزان‌تر بود بخرم و این بستنیِ کیم‌های دوقلو که تمام رویشان پر از کاکائو بود گران بودند. چشم دوخته بودم به دهان دختر همسایه که بستنی کیم را گاز می‌زد. ته بستنی آب شده بود و داشت چکه می‌کرد. ناخودآگاه زبانم را دور لبم چرخاندم که اعظم فریاد زد:

_ مولود، زمین رو ببین. پول... پول...

بعد خم شد و از روی زمین سکه‌ای برداشت. دستم را با خوشحالی به طرفش دراز کردم برای گرفتن پول؛ اما او پول را میان مشتش پنهان کرد. اخم کردم:

_ چرا پول رو به من نمی‌دی؟

_ پول مال خودمه، خودم پیدایش کردم!

_ ولی تو که می‌دونی من دیشب تا صبح تو خواب ترسیدم، حالا تو باید پول رو برداری؟

_ به من چه که تو خواب دیدی؛ من زحمت پیدا کردنش رو کشیدم...

بستنی‌فروش و بچه‌ها دورمان جمع شدند. دستش را گرفتم و محکم فشار دادم. انگشتانش از هم باز شد و سکه را از چنگش بیرون کشیدم. اعظم وقتی متوجه مشت خالی‌اش شد به موهایم چنگ انداخت و آن‌ها را محکم کشید. کش موهای فِرم باز شد و موهایم دور سرم پخش شدند. گریه‌ام گرفت. سرم درد گرفته بود. درحالی‌که من و اعظم و سکه روی زمین ولو می‌شدیم داد زدم:

_آی سرم، آی موهام!

و برای تلافی، نیشگون ریز و تیزی از لپش گرفتم. منتظر حرکت بعدی‌اش بودم ولی او با گریه گفت:

_ مولود به فکر موهات باش، تو رو به خدا بعداً هر چی می‌خوای من رو بزن.

منظورش را درست نفهمیدم و بدون از دست دادن فرصت دهانم را جلو بردم و بازویش را گاز گرفتم. درحالی‌که چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد؛ گفت:

_اصلاً پول مال خودت باشه ولی اول ببین سرِ موهات چی اومده؟

به خود که آمدیم فهمیدم وقتی کش مویم باز شده و موهایم مثل فنر دور سرم پخش شده؛ فکر کرده که آن‌ها را از ریشه کنده. با چشم‌های پر از اشک دوتایی شروع به خندیدن کردیم. بعد به من گفت:

_بیا اصلاً ببینیم چی‌کار کنیم بهتره. حالا که تو خواب مار رو دیدی و منم که پول رو پیدا کردم پس اون رو بین خودمون نصف کنیم. خوبه؟

جواب دادم: «آره ...آره... خوبه... امروز من که پولم رو تو مدرسه خرج کردم. تو نصف پول رو داری به من بِدی؟

_ نه... ندارم

دست‌هایم را توی موهایم بردم و از پشت، گوجه‌شان کردم؛ داشتم کش را دور موها می‌انداختم که فکری به خاطرم آمد.

_ اعظم اَگه راضی بشی یِه بستنی دوقلوی کیم بخریم و هر کدوممون یه قلش رو بخوریم. قبوله؟

چشم‌هایش خندید و گفت: «قبوله.»

سکه را من برداشتم و او کیف‌هایمان را.

با سر و وضع خاکی به‌طرف گاری به راه افتادیم. نزدیک‌تر که شدیم، بچه‌های محل را دیدیم که با اشاره، ما را به زنی نشان می‌دادند که دست دخترکی در دستانش بود. به گاری که رسیدیم سکه را به سمت فروشنده دراز کردم ولی آن خانم دستش را زودتر از فروشنده به طرفم آورد و گفت: «ممنون که پول دخترم رو پیدا کردین و اون رو برگردوندین، چه دخترای خوبی!»

سکه را از دستم قاپید و به فروشنده داد.

وقتی دهان دخترک برای گاز زدن بستنی باز شد، لب‌های اعظم را دیدم که بی‌اختیار به هم خورد و آب دهنش را قورت داد.





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید