ناهید یوسف زاده
ناهید یوسف زاده
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ سال پیش

دوره گرد

با دیدن موتورسوار که زودتر از هرروز به میدان و وانتم نزدیک می‌شد به «حسن» گفتم:

_ یارو پیداش شد. سفارش‌های امروز آماده‌ست؟

نزدیکمان ایستاد. کلاه کاسکتش را از سر در آورد. به او گفتم:

_ سلام سرکار. مخلصیم.

حسن از کنار بساطش نیم‌خیز شد و گفت:

_ خدا قوت سرکار.

دست بردم توی وانت و یک بسته‌ی بزرگ سبزی خوردنی و یک بسته‌ی آشی در آوردم. با دو کیسه‌ی بزرگ هم که حسن از نوبر میوه‌ها و تره‌بارش جدا کرده بود. می‌خواست از موتور پیاده شود. به سمتش رفتم و گفتم:

_ نه سرکار لازم نیست پیاده بِشین.

کیسه‌ها را روی ترک عقب جاسازی کردم. روی موتور ایستاد و دستش را به نشانه‌ی پول در آوردن به سمت جیبش برد.

پیش‌دستی کردم:

_ سرکار خجالتمون نده. قابلی نداره. قبلاً حساب کردین!

کلاه را روی سرش گذاشت و همراه با روشن کردن موتور، دستش را تکان داد و آرام گفت:

_ خدا برکت بده...

لبه‌ی وانت نشستم و به حسن گفتم:

_ امروز زودتر بِرم شروع کنم؟ داره دیگه ظهر می‌شه.

حسن گفت:

_ نمی‌دونم والله چی بگم. ممکنِ اهالی محل مثل اون اوایل که فروشم تو وانت بود بازم اَزم شاکی بِشن و کار به شکایت و مداخله‌ی شهرداری بکشه. می‌دیدی که هرروز میوه‌هام و تره‌بار و سیب و پیازها وسط شهرداری ولو بود، آیا چیزی اَزشون بِهم برمی‌گشت آیا هم که برنمی‌گشت؟

_ اما الآن دیگه وضع فرق کرده؛ اِنقده با همه جنگیدی و بعدش باهاشون کج دار و مریز رفتار کردی تا بالاخره تونستی پهن کردن بساطت رو دور میدون تصویب کنی. اصلاً انگار از اول جزئی از این میدون بودی. مثل یکی از این درختای اینجا. یا مثل اون حوض و فواره‌ی وسطش.

_ ولی الآن همه تو قرنطینن. اینا ممکنه تا صبح نخوابیده باشن. کاری هم که ندارن خدا رو خوش نمیاد بیدارشون کنیم.

_ ولی داش شاید نخوان تا شب بیدار شَن. تکلیف من و تو چی می‌شه؟ مگه نباید سرِ ماه کرایه این وانت تو رو هم بِدم؟ مگه نه که از خروس‌خون باید بریم میدون بارفروشی واسه این‌که نوبر این بار کوچیک رو از دست ندیم؟ باید بیدار شن که اینا رو بخرن که ما هم شب زودتر کپه‌ی مرگمون رو بذاریم و بخوابیم واسه خروس‌خون صبح فردا و دوباره همون آش و همون کاسه؟

_ تو هم پر بیراه نمی‌گی. باید نونت رو در بیاری! ساعت 9 صبحه. کمی زوده. ببین چه می‌تونی بکنی؟ اقلاً کمی یواش‌تر داد بزن.

یِه موز از بساط حسن برداشتم. پوستش رو کندم و با دو گاز بزرگ آن را خوردم. پشت فرمون نشستم. صدای بلندگو را تا بلندترین درجه‌اش تنظیم کردم. با چند فوت در آن و گفتن «یا خدای روزی دهنده» راه افتادم. چون هنوز از حسن دور نشده بودم، آرام گفتم:

_ سبزیه، سبزی شهریاره، سبزی خوردنی، سبزی کوکو، خونه دار، بچه‌دار، بیایین.

از بساط که دورتر شدم، بلندگو را به دهانم چسباندم:

_ سبزیه، سبزی خورشتی، سبزی قیمه، سبزی پلویی. عیالوار بشتابین، نوبر سبزیه...

این کارِ هرروزه‌ام بود؛ چند دور زدن در کوچه‌های اطراف میدان استحفاظی‌ام و آن‌ها را کشاندن بیرون برای خرید از من و حسن، کارم در آن محله‌ی متوسط شهر شروع و با فروش نصف بارم، گاز ماشین را می‌گرفتم و خودم را به محله‌های بالا می‌رساندم.

با دفعه‌ی اولِ صدا کردنم اگر کسی بیدار می‌شد، می‌دانستم که دیگر خواب‌زده شده و تا چند کوچه‌ی بعدی را بروم و آن‌ها را هم بیدار کنم، برمی‌گشتم به آن کوچه که بیدار شده بودند. با صدای دوباره‌ام حتماً از خیر خواب رفتن گذشته بودند و معمولاً به فکر خرید سبزی تازه می‌افتادند که شاید جزئی از ناهار یا شام آن روزشان بود. با این فکر از رختخواب کنده می‌شدند. همیشه به خودم می‌بالیدم که محصول من یا بهتر بگویم صدای من است که نوع غذا و کلاً سیستم برنامه‌ی غذایی روزانه‌ی آن‌ها را تعیین می‌کرد.

با دفعه‌ی سوم و تکرار همان گفته‌هایم، ساعتی گذشته بود و تک‌تک مشتری‌ها دور بساط حسن و وانت من جمع می‌شدند. کسی هم که فکر می‌کرد من رفته‌ام با ندای سومم می‌فهمید من هنوز هستم و فرصت پیدا می‌کرد خودش را به کوچه برساند. چند روزی بود که بلندگوی ماشین نیسان که لوازم دست‌دوم می‌خرید، بدجوری صدا به پا کرده بود. قبلاً دیربه‌دیر، اون هم ساعات بعدازظهر می‌آمد. این روزها تا شروع به کار می‌کردم سروکله‌اش پیدا می‌شد و مثل سایه دنبالم می‌آمد و با صدای نکره‌اش داد می‌زد:

_ قالی، فرش، سماور، یخچال کهنه، مبل، صندلی، کولرآبی... لوازم دست‌دوم می‌خر...

خر آخرش را یک‌جوری می‌کشید که من هم از اینکه با این صدا بیدار شوم، بیزار بودم چه رسد به اهالی محل.

پیرمردی از تهِ کوچه از خانه بیرون آمد. ایستادم. شاید می‌خواست سبزی بخرد. نیسانِ لکنتی هم پشت سرم پارک کرد نزدیک‌تر که شد از زیر ماسک هم می‌شد رنگ زرد مرد پیر و چشمان خمارش را که حکایت از کم‌خوابی و مرض بود، تشخیص بدهم. آخر، پدربزرگم عطار و حکیمِ آبادی‌مان بود. تا زنده بود به خاطر عشقم به کارش به من هم حکمت گیاهان یا به قول امروزی‌ها علف و علوف را برای شفای مرض‌ها یاد داده بود. بعد از مردن او کارم به شهر و دوره‌گردی برای فروش محصول باغمان کشیده شد. زن جوانی از درِ ساختمان کنار ماشینم بیرون آمد.

_ آقا سبزی کیلو چند؟

_ 10 تومن.

_ چقدر گرون! میدون تره‌بار که پنج تومنه!

_ خب برو از اونجا بخر.

_ اَگه قراره از تو نخرم چرا هرروز باید با صدای بلندت بیدار بشم؟

دیدم حق داشت و یاد مصیبت شکایت و شهرداری و حسن افتادم؛ با لحن آرام‌تری گفتم:

_شما هشت تومن ببرید.

_ مگه صدقه می‌خوای بدی؟ به قیمت بازار بِده!

پیرمرد به ما رسیده بود. پنج تومنِ توی دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:

_ نیم کیلو خوردنی بده.

_ پدر، نیم کیلو نمی‌شه؛ سنگ وزنه از یک کیلو به بالاست. کمتر از اون نمی‌صرفه برام.

زن گفت:

_ گرون که میگی کمتر از یک کیلو هم که برات صرف نداره!

پیرمرد گفت:

_ من یِه نفرم. تنهام. بمونه خراب می‌شه. تو هم که هرروز هستی. خب اَگه بازم بخوام یِه روز دیگه می‌خرم. اونم سبزی تازه.

مرد سمساری از ماشین پیاده شده بود و کنار ما ایستاده بود:

_ خانم لوازم کهنه واسه فروش ندارین؟ پدر شما چی؟

پیرمرد به من گفت:

_ می‌رم و اصلاً سبزی هم نخواستم اما اومدم که بگم از فردا دیرتر بیا قرنطینه‌ست. این صبح زود که بیدار می‌شم جایی رو ندارم که برم. تو میدون هم واسه وقت گذرونی که نمی‌تونم بشینم به خاطر این کرونای لعنتی!

زن با صدای بلند به سمساری می‌گفت:

_ یعنی چی آقا آخه من هرروز صبح زود چه وسیله دست‌دومی دارم که تو باید هزار تیکه لوازم خونه رو یکی‌یکی اسم ببری؟ مردم‌آزاری تا کی؟

_ به من چه که این گرون می‌فروشه گیر دادی به من...

_ خب تو هم ارزون و مفت می‌خوای بخری! همه کاسبی‌ای صبح زود دیده بودیم الا سمساری!

_ خب بگو وسیله‌ای ندارم دیگه این‌که داد و قال نداره.

مرد جوانی که معلوم بود شوهر زن بود از همان ساختمان که زن بیرون آمده بود به کوچه پرید و درحالی‌که بدون ماسک و دستکش و باعجله دگمه‌های پیراهنش را یکی در میان می‌بست، کارت را از زن گرفت و به او گفت:

_ تو برو خونه. بچه بیدار شده.

زن تکان نخورد.

_ این کارت یه کیلو سبزی بده.

_ کارت‌خوان ندارم پول نقد بِدین. شرمنده!

با دیدن حسن که از دور ما را می‌پائید کلمه‌ی «شرمنده» از دهنم بیرون پرید.

مرد گفت:

_ آخه مرتیکه هم گرون میدی هم یک کیلو کمتر نمی‌کشی. هم کارت‌خوان نداری. پس فقط هرروز میای تو محله که صدای نحست رو به رخمون بکشی؟

همین‌جور که روی لبه وانت نشسته بودم یقه‌ام را گرفت. مرد سمسار جلوی او را گرفت. مرد جوان یقه من را ول کرد برگشت و به او گفت:

_ اصلاً تو اینجا چه‌کاره‌ای

و دست برد و یقه‌ی سمسار را سفت چسبید. صدای زن مسنی که تا نیمه از پنجره ساختمان روبه‌رویی خم شده بود آمد که گفت:

_ ما همه از شما شاکی هستیم. خواب و قرار نداریم خدانشناس‌ها مگه شما پدر و مادر ندارین؟ مگه نمی‌دونین اینا مریضن؟ پسرم یقه‌َش رو ول کن. چرا خون خودتو کثیف می‌کنی؟ من زنگ زدم 110 داره میاد.

به او حق دادم. من هم به خاطر پولِ عمل قلب ننهَ‌م بود که از صبح تا شب تو کوچه و خیابان، سرما و گرما سگ دو می‌زدم. مرد سمساری که اوضاع را پس معرکه دید رفت سمت نیسانش. زن پنجره‌ای فریاد زد:

_ آقا همین‌جا بمون تا تکلیف تو هم روشن بشه.

من هم با اشاره به زن پنجره‌ای حرف او را تأیید کردم. مرد سمسار داخل ماشین منتظر نشست. مأمور 110 رسید. هنوز چند برگ سبزی روی ترک موتورش از صبح جا مانده بود. نگاهی بی‌تفاوت به من که به وانت تکیه داده بودم؛ انداخت. پیرمرد و زن و مرد و چند نفر رهگذر، دورش حلقه زدند.

_ چه خبر شده؟ کی از این دوره‌گردها شکایت کرده؟

_ من بودم سرکار

سرکار سرش را بالا به سمت صدا کرد.

_ ما شش‌ماهه که تو قرنطینه‌ایم. از دست سروصدای اینا آسایش نداریم.

زن جوان گفت:

_ اینا اصلاً انگار به قصد فروش، ما رو بیدار نمی‌کنن!

سرکار پرسید: چطور مگه؟

_ هم گرون فروشه، هم با مشتری سر مقدار خریدمون کنار نمیاد. بلندگوش هم که گوشخراشه! کارت‌خون هم که نداره.

پیش‌دستی کردم و گفتم:

_ سرکار ببخشید دیگه از فردا دیرتر کارم رو شروع می‌کنم.

سرکار رو به چند نفر جمعیت کرد و گفت:

_ تا حالا کسی از این آقا شکایت داشته؟

پیرمرد گفت:

_ والله من که تا قبل از این درد بی درمون که صبح زود بیدار می‌شدم توی میدون کنار بساط حسن آقا می‌شِستم و روزم رو ظهر می‌کردم بعدازاین درده که نمی‌شه بیرون بیام ترجیح می‌دم روزا بیشتر تو خواب باشم که این آقایون نمی‌ذارن.

مرد جوان به صدا آمد:

_ جناب استوار! خودتون قضاوت کنید. دست‌دوم خریدن هم یعنی دکون نونواییه که از صبح زود باز کنه؟ والله نونوایی هم دیگه نمی‌ریم. یِه بار برای یِه هفته یا حتی یک ماه می‌خریم و فریز می‌کنیم. مگه نه که خیر سرمون باید اونا رو قبل از خوردن فریز کنیم و بعد گرم؟ حالا کی حال داره صبح زود بیدار بشه و وسایل دور ریختنیش رو حراج بزنه؟ اونم هر روز؟

سرکار، سمسار را صدا زد. مرد نیسانی که خودش را داخل ماشین پنهان کرده بود، به کنار ما آمد.

_ تعهد میدی دیگه به جای هر روز، هفته‌ای یک‌بار اونم نزدیکی‌های ظهر تو محله پیدات بشه؟

زن پنجره‌ای گفت:

_ و اینکه صدای اون بی صاحابش رو هم کمتر کنه؟

مرد چشم‌غره‌ای رفت و آهسته گفت: قول می‌دم.

و جوری که زن بالا نفهمد گفت: بگید اصلاً دیگه نیام و تو خونه کپه مرگم رو بذارم. با صدای خاموش کی می‌فهمه که من اومدم؟

سرکار رو به مرد سمسار کرد و گفت:

_ فعلاً که اهالی اَزتون شکایت دارن. یا همین‌جا باهم کنار بیاین و بِرید دنبال کارتون یا استشهاد محلی بگیرم و بریم کلانتری؟

من گفتم:

_ من که حرفی ندارم. گفتم که دیرتر میام دیگه.

زن جوان بچه به بغل از در خانه بیرون آمد و گفت:

_ هم دیر بیایی و هم صدای اون شیپورت رو بیاری پایین.

_ چشم اونم به چشم.

زن درحالی‌که بچه‌اش بی‌تابی می‌کرد به مرد سمسار رو کرد و گفت:

_ شما هم دیگه لازم نیست تک‌تک اقلام رو با اسم‌های مختلف جار بزنید. سرکار خودتون بگین فرش با قالی، نعلبکی با زیر استکان فرق داره؟ آخه ریز اجناس یِه چشم‌روشنی یا یِه پلاسکو رو دونه به دونه هوار کشیدن چه معنی داره؟ اصلاً ما به جهنم، حنجره خودت درد نمی‌گیره؟

من گفتم: نه بعضی وقت‌ها اون که صدای ضبط‌شده‌مونه خواهر، نگران نباشین.

پیرمرد رو کرد به من و گفت:

_ ببین جوون منظورش اینه که شما هم یکی‌یکی اسم سبزی‌هاتون رو مسلسل وار و ضبط‌شده نگید.

_ می‌خوام اهالی بدونن که چه نوع سبزی‌ای دارم و الکی خسته نشن بیان بیرون و ببینن که ندارم.

مرد جوان گفت:

_ ولی آخه اَگه سبزی‌ای تموم شده یا به وقت فصلش اون رو نداشته باشی که اون صدای ضبط‌شده رو اصلاح نمی‌کنی درهرحال اون بخت‌برگشته میاد و باید دست‌خالی برگرده؟

مأمور کلانتری با بی‌حوصلگی پرسید:

_ همگی رضایت میدین به خیر و خوبی بحث رو تموم کنیم؟

دختر جوانِ مانتویی که وسط درگیری به ما ملحق شده بود جلوتر آمد و با صدای نازکی که از زیر ماسک به سختی شنیده می‌شد گفت:

_ آقا من عجله دارم اَگه می‌شه دو کیلو خورشتی بدین برم.

با نگاهی به سرکار کسب اجازه کردم برای سفارش دختر. با تکان سرش به نشانه‌ی تأیید، دو کیلو را کشیدم و آن را به سمت دستان لاک‌زده دختر دراز کردم.

_ عه وا! پس چرا تو کیسه نمی‌ذارین؟ این‌جوری که غیر بهداشتیه. همه‌جا می‌ریزه تا ببرم خونه!

سرکار را دیدم که به سمت ترک موتور و سبزی‌های ریخته شده روی آن نگاهی کرد. با دیدن حسن که گوشه‌ی کوچه ایستاده بود گفتم:

_ آبجی کیسه نمی‌صرفه بیارم ولی از فردا اونم قول می‌دم که تهیه کنم.

_ پس منم فردا می‌خرم.

رو به مأمور کرد و گفت:

_ باید قول بِدن مدل معامله رو هم توی اون بلندگوی کذاییش قید کنه!

سرکار با لبخندی ملایم به دختر گفت:

_ منظورتون از مدل معامله چیه خانوم؟

_ اینکه توی همون صوت ضبط‌شده بگن که کارت خون و کیسه برای حمل سبزی ندارن، وزن زیر یِه کیلو ندارن و تعهدی هم نسبت به فروش با نرخ روزِ بازار ندارن.

زن پنجره‌ای با خنده‌ای گفت:

_ چقدر ندارنِ این آقا برعکسِ چیزهایی که برای مزاحمت ما دارن، زیاده!

با این حرفش همه زدند زیر خنده. سرکار نگاهی به معنی تمومش کن به من انداخت. رویم را به سمت بالا گرفتم و گفتم:

_ باشه همشیره دیگه رعایت می‌کنم؟

مأمور گفت:

_ پس من با اجازه‌ی همگی همین‌جا از این آقایون چون بار اولشون بوده که در این محل ازشون شکایت شده می‌خوام که برن و قانون رو مبنی به قول شفاهی که دادن رعایت کنن.

رو به من و نیسانی کرد و ادامه داد:

_ چنانچه بار دیگه اَزتون شکایتی بشه طبق قانون مجازات، پیگیری می‌شه.

با موافقت چند نفر شاکی، همه پراکنده شدیم؛ وقتی مطمئن شدم کسی از آن شاکی‌ها در کوچه نمانده سمت بساط حسن که چند مشتری دورش بود رفتم. وانت من را که دیدند صف بستند دورم. قبل از اینکه مشتری‌ها را راه بیندازم یک بسته کیسه پلاستیک بزرگ را از کنار جعبه گوجه‌های حسن برداشتم و به ماشین خودم آویزان کردم. وزنه‌ی نیم کیلویی را از زیر ترازوی حسن بیرون کشیدم. تکه‌ای از کارتن موز کندم و روی آن نوشتم: «همه مدل سبزی کیلویی 8 تومن» و آن را بین نرده‌های وانت روبه روی مشتری تپاندم. مانده بود فقط یک‌چیز، درِ جلوی ماشین را باز کردم و از داشبورد، دستگاه کارت‌خوان را در آوردم و با گفتن «یا خدای روزی دهنده» دشتم را شروع کردم. خیلی زود صف متفرق شد. حسن گفت:

_ کار خوبی کردی ارزون‌تر دادی دیگه دیرت نشه برو خدابه‌همراهت.

و همان‌طور که حسن نگاهم می‌کرد تکه‌ای دیگر از کارتن را کندم و رویش نوشتم «همه مدل سبزی کیلویی 14 تومن».

حسن با ناباوری پرسید:

_ این نرخ واسه کجاست؟

_ واسه بالای شهره. مجبورم حالا که دو تومن اینجا کم کردم دو تومن اونجا اضافه کنم.

_ مگه به این راحتی می‌خرن؟ اونا هم شاکی نشن!

_ نه داش. اونجا برام به‌صرفه تره. هم دیگه نزدیک ظهره که می‌رسم و کسی بیدار نمی‌شه؛ هم کلفت و نوکر دارن اونا هم که دلشون نسوخته واسه پول اربابشون. نه چونه می‌زنن و نه نفرین و نه تهمت بِهم می‌بندن. فقط نرخ دندون سرکار استوارشون کمی گردتره که اونم یِه جورایی باهاش کنار میام!

خرده سبزی‌های ریخته روی زمین را جمع کردم، از آب فواره دست و صورتم را شستم و با آستینم خشکش کردم. سیب بزرگ و قرمزی برداشتم و با گوشه شلوارم تمیزش کردم. در حال گاز زدن به آن پشت فرمان نشستم و با گفتن «یا رزاق» گاز ماشین را به سمت اولین اتوبان منتهی به محله‌ی شمال شهر گرفتم.



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید