اگر هزار سال دیگر زنده و هزار بار دیگر به زیارت بروم، بعید میدانم که خاطرهی آن سفر که زوارش بودم را از یاد ببرم. چه با آخرین سیستمِ وسیلهی نقلیه زمینی یا هوایی بروم و یا توانمندترین انسان بهعنوان ریختوپاش کردن در مسافرت باشم.
از او فقط یک جمله را در کتابهای درسی خردسالیام به یاد داشتم: در حدود هزار سال پیش حکیم «ابوالقاسم» ملقب به «فردوسی» در «طوس» زاده شد و اینکه سی سال زحمت کشیده تا زبان فارسی را زنده کند. کلمهی «هزار» در ذهنم جولان داد.
وقتیکه «سیاوش» پرسید:
_ فردا بریم زیارت طوس؟
_ خوبه. زیارت کیه؟
_ زیارت فردوسی. مگه تا الآن نرفتی؟
_ نمیدونم شاید کوچیک بودم رفته باشم ولی چیزی یادم نمیاد.
_ مگه همیشه عزیزت تعریف نمیکنه که تو سفر زیارت طوس، خواهر کوچیکت «رودابه» اونجا گم شده؟ و با چه دردسری پیداش میکنن؟
_ آهان آره. اون زیارت طوس بوده یا «شاه عبدالعظیم»؟
متوجه شدم که در همهی این سالها شهر «ری» و طوس را باهم اشتباه گرفتهام.
_ ولی سیاوش! این پیکان عتیقه ما رو میبره تا اونجا؟ دیدی که خون به دلمون کرد تا رسوندمون «مشهد».
_ آره خب اَگه آهوی دشت هم بود با روندن یکسره از اهواز تا مشهد از پا در میومد. تازه تا طوس راه زیادی نیست.
صبح روز بعد، «سینا» رو شیر دادم؛ هرچند در دورهی بریدن از شیر بود؛ ولی خواستم که در مسافرت بدقلقی نکند. سیاوش هم بلوز و دامن توری و نازک سایز چهار «بینا» را پوشاند. کلید را به مسئول مسافرخانه تحویل دادیم و عازم شدیم.
نزدیکیهای ظهر رسیدیم. دهکدهای بود با یک کوچهی اصلی. صدای اذان توی همه خانهها و گوش اهالی، ظهر را جار میزد. چند نفر تکتک در رفتوآمد بودند. چندتایی هم خوشهای دور حوضچهی وسط میدان کوچک ایستاده بودند و خریدوفروش میکردند. گرسنه بودیم. ماشین را کنار کوچه پارک کردیم و در محله چرخی زدیم. یک نانوایی و یک بقالی، دو سه دکان که یکمشت ظرف و ظروف پلاستیکی و مسی و رویی داشت. بوی نان گرم و برشته، جلوی نانوایی میخکوبمان کرد. سیاوش پرسید:
_برم نون بگیرم؟
گفتم:
_ نه اول بریم ببینیم واسه خوردن دیگه چی دارن؟
گفت:
_ تا نونوایی نبسته، چند تا میگیرم.
قبل از اینکه منتظر جوابم باشه پرید توی نانوایی. چند متر جلوتر بوی کباب زیر دماغم پیچید. دمِ کبابی ایستادم. بینا دستش را از دستم کشید و به سمت پدرش رفت و با تکه نانی که سیاوش به او و سینای در بغلش داد، هر سه مشغول خوردن شدند.
_ بچهها سیر نشن. بیا واسشون کباب بگیر.
دست سیاوش توی جیبهای شلوار برای پول چرخید:
_ چند دست بسه؟
_ دو دست. شش سیخ کافیه دیگه. نه؟
دستش را خالی از جیب شلوارش بیرون و توی جیب پیراهنش کرد. با چشمهای باز و ابروهای بالا کشیده ما را از کنار کبابی به سمت دیوار گلیِ خانهای کشاند.
_ سودابه، کیف پولم نیست!
_ چی میگی؟ شاید تو ماشین باشه! برو ماشین رو بگرد.
_ نه فکر کنم وقتی شلوارم رو عوض میکردم تو مسافرخونه جا گذاشتم.
بهتر که کیفش نبود. میدانستم اگر هم بود حتماً پول کمی برایش مانده. آخر در دو شبی که در مسافرخانهی تهران برای استراحت و تعمیر ماشین اتراق کرده بودیم؛ مجبور شدیم برای تعویض میللنگ ماشین جفت النگویم را بفروشیم که هدیهی پدرم برای چشمروشنی عروسیام بود.
آن روز که به بازار طلافروشان تهران رفتیم دلم برای فروختنشون نسوخت فقط آن جایی گریهام گرفت که سراسر مغازهها باز ولی فروشندگان آنها بین درِ مغازههایشان ایستاده بودند. طوری که انگار هیچ علاقه و انگیزهای برای خریدوفروش و معامله ندارند. تا آن روز وقتی برای خرید هر چیزی حتی همان طلا و جواهرات میرفتیم این ما بودیم که مغازه و طلافروش و جواهرات را برای انتخاب و محک زدن تماشا میکردیم؛ ولی آن روز همهی فروشندگان جوری با نگاه تحقیرآمیز ما را برانداز میکردند که از رفتن به سمت مغازهشان منصرف شویم. بچهها خسته شده بودند و بهتلافی، ما را هم خسته میکردند.
_ سیاوش چرا اینجوری رفتار میکنن؟
_ نمیدونم ولله...
_ خب برو بپرس ببین النگوها رو میخرن یا نه؟
سینا را تپاند توی بغلم. رفت سراغ یکی از آنها که بهظاهر مهربانتر بود. قدبلند و چهارشانه روی پلهی مغازه ایستاده بود. سیاوش که در برابر او قدش اندازهی بینا شده بود، گفت:
_ سلام آقا. مگه امروز بازار تعطیله؟
_ علیک سلام. نه. میبینی که بازه!
_ پس چرا خرید و فروشی نیست؟
و از لهجه سیاوش فهمید که شهرستانی هستیم.
_ مگه تو این دوره نیستی؟
_ چطور مگه؟
_ قطعنامهی جنگ رو داریم امضا میکنیم.
_ خب چیش به معامله طلا؟
_ یعنی که طلا ارزون میشه.
_ خب اینکه خوبه!
_ ولی واسه ما که بفروشیم خوب نیست و تا معلوم نشه نرخ جدید چند قراره بشه، طلا نمیفروشیم.
_ خب نفروشین. طلا که میتونین بخرین؟
_ آره میخریم ولی به نرخ جدید که قراره ارزون تر هم بشه. اونم به نرخ دستدوم. مگه چیزی دارین واسه فروش؟
دست کردم زیر چادرم و از کیف النگوها را در آوردم. با دیدن آنها از جلوی در کنار رفت و داخل مغازه شد. ما هم به دنبالش. خودم را از خستگی روی نیمکت طلافروش انداختم. زیر چادر، سینا محکم با دودستش سینهام را میمکید. النگوها را روی ترازو وزن کرد. میدانستم ده گرم هستند. بارها توی این پنج سال پیش آمده بود که بخواهیم آنها را بفروشیم ولی هم خودم هم سیاوش دلمان نیامده بود؛ آنها را برای روز مبادا کنار گذاشته بودیم. چهبهتر که آن روز، روز مبادا باشد که نذر سیاوش با چند سال تأخیر ادا شود. نذر کرده بود که بعد از ازدواج و سروسامان گرفتن زندگیاش، زنش را ببرد پابوس «امام رضا». راهی که شدیم النگوها را برای توشه راه و هر کموزیاد احتمالیِ توی سفر، کنار گذاشتم.
طلافروش یک اسکناس پانصدتومانی و یک اسکناس صدتومانی گذاشت جلویمان. فردای آن روز، پانصدی خرج میللنگ پیکان شد تا سر راه لنگمان نگذارد و صد تومنی به اسکناسهای پنجاه و بیست و ده و پنجتومانی خرد شد؛ برای خرجیمان.
سیاوش شرمنده گفت:
_ پولی توی دستوبالت هست؟
رویم را از زندگی سمت دیوار برگرداندم. کیفم را که زیر و رو کردم، چند سکهی یکتومانی و پنجریالی و چند تا دوریالی و یکریالی در آن پیدا کردم. حالا نوبت من بود که تا بقال به مسجد محل نرفته خودم را توی بقالی جا دهم. بقالی نگو سوپر مارکتِ الآن بگو. از جون آدمیزاد تا شیر مرغ در همان جای کوچک وجود داشت. یک هندوانه و یک قالب پنیر و یک کوزه کوچک ماست برداشتم و سکههای یکتومانی را دادم. در حال بیرون آمدن از مغازه بودم که گونی پیازها نظرم رو جلب کرد و یک سر بزرگ برداشتم.
_ این چند پدر؟
_ قابلی نداره. مهمون ما باشین.
دوریالی را توی دستهای چروکیده و پینهبستهاش گذاشتم. با صدای آخرهای اذان برای رفتن به نماز، پیرمرد پشت سرمان میآمد. سینا توی بغل پدرش دستهایش را به سمت پفکنمکی توی قفسه دراز کرد. سیاوش خواست مانعش بشود. نگذاشتم. با دادن سکهی پنجریالی به پیرمرد، پفکنمکی در دستان سینا و بر قفسهی سینهاش جا گرفت و با دادن تنها دوریالیِ مانده در دستم برای خرید آدامس سکهای با طعم آلبالو همگی مثل مرغ به بیرون کیش شدیم. پیرمرد هم به دنبالمان با پارچهای رنگ و رو رفته حبوبات بیرون از مغازه را قنداق کرد و در حال رفتن به سمت مسجد قدیمیِ روبروی دکانش، دستهایش را تا آرنج برای وضو گرفتن لخت میکرد.
بساط ناهار را کنار دیوار کاهگلی پهن کردیم. پیکان هم شد سپر بلایمان برای استتارمان از کوچه و رد شدن رهگذران. جای شما سبز. روزنامهی پهن شدهی وسطِ زیرانداز شد سفرهمان. انواع و اقسام منوی غذاهای خوشمزه و متنوع: نان گرم با پنیر و پیاز، نان گرم با ماست و پیاز، نان گرم با پنیر و هندوانه. نانی که هنوز بو و تردی و برشتگیاش بعد از سالها زیر زبانم مانده. با شکستن هندوانهی کوچک بویش همهی محله را برداشت. طعم و رنگش از آدامس جویده شده آلبالوی کنار روزنامه زرشکیتر و شیرینتر بود. انگار هر چه میخوردیم سیر نمیشدیم و خوردنیها از ته معدهمان جاگیری و تا به حلقمان چیده میشدند. دیگر نه جای خوردن داشتیم و نه چیزی برای خوردن باقی مانده بود و نه توان خوردن.
گربه سیاه کوچکی که خلوت و حریممان را جسته بود به هوای سیر شدن آمد و بغل چرخ جلوی ماشین، کنارمان نشست. تهمانده نان را جلویش گذاشتم. با زبانش ریزههای پنیر را که خورد بیصدا از زیر ماشین سمت پاتوقش کبابی رفت. شاید هم رفت تا برای ما ریزه کباب بیاورد. این فکر از دیدن سیاوش که زیرچشمی او را تا کبابی دنبال میکرد، به ذهنم رسید. برای اینکه او را از این فکر و یا خودم را از این توهم دربیاورم گفتم:
_ سیاوش عجب هوایی، عجب جایی و عجب غذایی بود. حسابی چسبید.
_ آره، نوش جون ولی اَگه پول همرام بود کباباش هم از بوش معلومه که خوشمزهن بچهها میخوردند بد نبود.
_ حالا سفر بعدی انشالله. بچهها هم که هیچ روزی مخصوصاً تو این چندروزهی سفر اینجوری با لذت غذا نخورده بودن.
کهنهی سینا رو عوض کردم. گفتم:
_ پاشیم بریم زیارت؟
_ «سودابه» خیلی سنگین شدم. بزار کمی دراز بکشم. بینا را توی بغلش جاسازی کرد و خوابید. چادر را روی خودم و سینا کشیدم. آن زیر سینا با مشتهایش مشغول دوشیدن شیرم در دهانش شد. خیلی زود پلکهایم سنگینی سرم را طاقت نیاوردند. نمیدانم از خوردن ماست بود یا از هندوانه، کرخت شدم و به پابوس چرت خواب خوش بعدازظهر رفتم. قبل از خواب برای ایمنی بچهها آرزو کرده بودم کهای کاش بچهها زودتر از من خوابیده باشند و بعد انگار به خواب رفته بودم.
با عدهای زیاد راه میرفتم؛ قدم کوتاه و اندازه بینا شده بود. دستم خیلی کشیده میشد تا در دست پدرم جا بگیرد. با قدمهای بلند او که برمیداشت زیر پایم خالی میشد و به زورِ دستش که دستم را میکشید راه میرفتم. به ورودی زیارتگاه که رسیدیم صدای پدرم را میشنیدم که میگفت:
_ بچههای کوچیک که بلیت نمیخوان. سه تا بلیت برای بزرگا بدین.
مرد بلیتفروش ناراضی از تعداد انگار دهنفریمان سه بلیت را به پدرم داد و پشت سر هم و قطار مانند وارد فضای قشنگی شدیم که دورتادورش مجسمههای بزرگِ آدمهای بزرگی بود که حتی پدرم برای دیدن آنها که تا سقف بودند سرش را تا به بالا میبرد. یکبار هم کلاه لبهدارش از سرش افتاد. مادرم که چادر سیاه دورتادورش ریخته بود و انگار که ترسیده بود برگشت و به پدر گفت:
_ رودابه کو؟
پدر به دنبال پیدا کردن او دستم را ول کرد. به دیوار سیمانی و خنک حرم چسبیدم و قدّم اندازهی پایینِ سرنیزهی یکی از مجسمهها بود. با دیدنش و حس رفتن آن به توی شکمم گریهام گرفت. همه داد میزدند و به اسم، رودابه صدا میکردند. از ترس و گریه، چینهای دامن صورتیام که تموم میشد خطی از خیسی زیر پایم روی سنگفرش تمیز و براق راه افتاده بود. همه ولو بودند. صدای ولوله پیچید. انگار رودابه پیدا شد چون صدای پدرم بود که اسم مرا جار میزد: سودابه کجایی؟
سودابه.
صدای سیاوش بود.
_ بلند میشی؟ کمکم داره عصر میشه.
سقف سیاهِ بالای سرم را کنار زدم. انتهای باربند پیکان را دیدم که ردش تا آسمان میرفت.
_ مگه چند ساعت خوابیدم؟
_ خیلی زیاد. منم الآن بیدار شدم.
_ چه خواب عجیبی بود. آرامگاه طوس و اون مجسمهها و نقاشیهاش و گم شدن رودابه یادم اومد.
_ خیلی هم خوب. پس بریم تا درِ ورودیش رو نبستن از نزدیک بعد از سالها اونجا رو ببینیم.
بچهها رو جمعوجور کردیم و سوار ماشین شدیم. حتماً سیاوش یادش رفته که پول همراهش نیست برای خرید بلیت. میگم:
_ میدونی چیه؟ من از اینجا خوشم اومده و میخوام حسابی ببینمش. میریم مسافرخونه و فردا با وسایلمون برمیگردیم و چند روز باقیمانده از سفر رو همینجا میمونیم. میخوام رو زمینِ مثل آینه و خنکِ حرم بشینم و شاهنامه به دست، خودم رو تو زمین آینه مانند و صافش ببینم بدون ترس، بدون گریه و بدون پدر... خوبه سیاوش؟ تو هم موافقی؟
_ چی از این بهتر بدون استرس و البته بدون هزینهی خرید سوغاتی. اصلاً کسی چه میدونه که ما مشهد بودیم یا اطراف اون؟