ناهید یوسف زاده
ناهید یوسف زاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

سحر بی سحری

چند وقتیه که دختره یِه طوریش شده، انگار بالغ شده، کمی هم سینه در آورده، آروم تر شده، دیگه حتی لاک هم زیاد نمی‌زنه...

_نه خواهر اشتباه می‌کنی، سنش هنوز کمه واسه این حرفا

_ مثل خودمه، منم تو سن اون که بودم قاعده شدم.

***

تازگی‌ها عوض شده بودم. این را از مادرم که یواشکی با زن‌عمویم پچ‌پچ می‌کرد شنیدم. معنی بلوغ را نمی‌فهمیدم و خجالت می‌کشیدم از کسی بپرسم؛ اما خودم دلیل عوض شدنم را مربوط به چند ماه قبل‌تر از آن می‌دانستم. پای منبر «ملا حسن» در روضه‌ی خانه همسایه‌مان.

جمعیت شلوغ بود و صدای گریه‌ی بچه‌های کوچک زیاد. ملا برای برقراری سکوت گفت: «آی زن‌ها، هم خودتون گوش بِدین و عمل کنین هم به دخترای تازه بلوغتون وظایف سن تکلیف رو یاد بِدین. مستحبات و واجبات دین رو بِهشون بگین... بترسید از اون ساعتی که اقوام نزدیکتون تو گور می‌ذارنتون و به خونه بر می‌گردن. شب اول قبر و تنهایی و وحشت از ملاقات با نکیر و منکر... برای پرسیدن نماز و روزه‌هاتون...»

انگار از آن به بعد ترس وجودم را گرفت و عوض شدم به قول مادرم.

کل شب‌های ماهِ رمضان آن سال به همه‌ی اهالی خانه سپرده بودم که سحری، من را هم برای روزه گرفتن بیدار کنند؛ اما آن‌ها هر صبح در جوابم می‌گفتند: «صدات کردیم، تو خواب موندی.»

به سراغ عمه‌ی پیر‌دخترم که در اتاق وسط ایوان خانه همراه با پدربزرگ، مادربزرگ و عموی مجردم زندگی می‌کرد رفتم و گفتم:

_«عمه تو رو خدا امشب بیدارم کن. دیگه شبِ آخرِ ها هر کی بمیره کافره ها...»

_ عمه چرا من رو مدیون می‌کنی؟ به کس دیگه‌ای بسپار که خواب نمونی.

آخرین شب را نباید از دست می‌دادم. با خودم فکر کردم که سحر با سر و صدای جمع شدن اهالی خانه در اتاق وسطیِ ایوان که پاتوق همه بود، حتماً من هم بیدار می‌شوم. به او گفتم:

_ لااقل عمه امشب تو اتاق شما بخوابم؟

سری تکان داد: خب بخواب!

آن شب زیر پتو رفتم و نگذاشتم پلک‌هایم بسته شود و بخوابم. مگر یک شب نخوابیدن سخت‌تر از دیدن قیافه‌ی نکیر و منکر بود؟ از زیر پتو با دیدن اولین روشنایی اتاق و دیدن پدربزرگ که برای زدن دگمه‌ی چراغ سرپا بود، فهمیدم بالاخره سحر شده. خودم را به خواب زدم. بابابزرگ پاورچین‌پاورچین از کنار رختخوابم که کنار رختخواب مادربزرگم بود گذشت. خم شد و شانه‌های او را تکان داد و پچ‌پچ‌کنان گفت: «پا شو حاج خانم، سحره.»

مادربزرگم همان‌طور خوابیده لحاف عمه‌ام را کشید: «پا شو ننه، کتری رو بذار رو اجاق برای چای.»

پدربزرگ بدون انداختن نگاهی به من، برای بیدار کردن عمویم به‌طرف دیگر اتاق رفت. می‌خواستم پتو را کنار بزنم و بنشینم ولی یک‌چیزی که نمی‌دانستم چه بود مانعم شد. دلم را راضی کردم به اینکه شاید بقیه من را بیدار کنند. عمو و زن‌عموها و مادرم آمدند. دور تا دور سفره‌ی پر از نان و پارچ آب بزرگی که وسط آن بود؛ نشستند. فقط بالای سفره یک جای ویژه خالی بود که با آمدن پدرم پر شد. ظرفی که مایع سفیدرنگی در آن بود را از بالای رفک آوردند و وسط سفره گذاشتند. به نظرم آمد ماست باشد؛ ولی نه. ظرفش خیلی کوچک‌تر از ماست بود. حدوداً ده نفر آدم بزرگ تا وسط سفره خم می‌شدند و لقمه‌های بزرگ پیچیده‌ی نانشان را به کناره‌ی ظرف می‌زدند و کمی که سفید می‌شد، به دهانشان می‌گذاشتند و به دنبالش جرعه‌ای چای سر می‌کشیدند. باید سرشیر باشد. همیشه غروب‌های ماه رمضان حرفش بود و یکی مأمور خرید آن. ما بچه‌های اهل خانه هرگز نه سرشیر را دیدیم و نه جای پنهان کردنش را. تا آن شب که من، هم سرشیر را دیدم، هم مخفی گاهش را.

از شب‌زنده‌داری و اینکه همه‌ی شب را نخوابیده بودم حسابی گرسنه بودم، دهنم آب افتاد. کاش از این خوراک می‌خوردم. ولی انگارنه‌انگار زیر پتو بودم. دوست نداشتم خودم را بیدار نشان دهم. شاید فراموشم کرده‌اند؟ بعد طوری که منظره‌ی دیدم را از دست ندهم تکانی خوردم. هم‌زمان یک سرفه‌ی بلند ساختگی کردم؛ اما چشمتان روز بد نبیند. با شنیدن سرفه‌ام همگی کلام حرفشان را بریدند و با اشاره به من، به همدیگر فهماندند که ساکت باشند. بغضم ترکید. اشک، گوشه‌ی پتو را خیس کرد. صدای گریه‌ام را در گلو خفه کردم. ظرف که خالی شد هر نفر باعجله چند لیوان آب سر کشیدند. سفره را جمع و لامپ را خاموش کردند. هر کس به دنبال کارش رفت. با صدای قار و قور شکمم به خودم قول دادم هر جور شده آن روز را روزه بگیرم. پتو را تا بالای سرم کشیدم و خوابیدم.



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید