ویرگول
ورودثبت نام
ناهید یوسف زاده
ناهید یوسف زاده
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

قوطی


دم دم‌های ظهر پنجشنبه بود. میز صبحانه را جمع نکرده رها کردم. کار بانکی داشتم. باید تا بانک، تعطیل نشده خودم را به آنجا می‌رساندم.

درِ خانه را که بستم لحظه‌ای مردد بین انتخاب رفتن از سمت راست یا سمت چپ ماندم. فاصله‌ی خانه تا بانک، چند خیابان بود. حوصله‌ی پیاده رفتن نداشتم. از خیرِ سمت راست رفتن گذشتم و از راه سمت چپی رفتم تا خودم را به سر کوچه برای سوار شدن به تاکسی برسانم.

پیرزنی با عصا از سرِ کوچه پیچید توی کوچه؛ هرکدام از جهت مخالفِ هم به‌طرف همدیگر می‌آمدیم. هرازگاهی با زاویه‌ی نود درجه روی عصای سفیدش می‌ایستاد. با دیدنش به خود گفتم:

_ خجالت بکش سنش سه برابر سِنته. جثه‌اش هم که نصفته. ببین چه جوری با ناتوانی و به زورِ عصا داره خودش رو کشون کشون راه می‌بره!

نزدیکش که رسیدم سرتاپا سفید بود. موهای سفید، روسری سفید و دندان‌های مصنوعی سفید و با سفیدی چشم که بر و بر نگاه می‌کرد، به دلم نشست.

_ سلام مادر، خسته نباشی.

لبخند زد:

_ سلام دخترم. خدا قوت.

از کنارش رد شدم. ادامه داد:

_ خوبی عزیزم؟

ایستادم و دو نفرمان پشت به هم درحالی‌که فقط سرمان را به‌طرف هم برگردانده بودیم، گفت:

_ دوساعته دنبال نخود می‌گردم! سوپری رفتم نداشت.

گفتم:

داره، دیشب خودم ازش گرفتم.

با خنده‌ای که سفیدی چشمانش را بیشتر کرده بود گفت:

_ نه نداره. الآن از اونجا میام.

می‌گویم:

_ شاید تموم کرده. عطاری چی؟ از اون پرسیدی؟

دست‌هایش را روی عصا تکیه داد و پاهایش را کمی جابه‌جا کرد:

_ سرتاسر مغازه‌های دور و بر رو پرسیدم کسی نداشت.

تعجب کردم:

_ مگه چه نخودی می‌خوای؟

ذوق‌زده گفت:

_ لپه ننه.

می‌خواهم مطمئن شوم که چه لپه‌ای می‌خواهد:

_ نخود لپه؟ همون که تو قیمه می‌ریزن دیگه؟

_ آره. همون رو میگم.

_ اون رو پیدا نکردی؟

_ بله روله.

_ ولی مطمئنم که هم سوپری داره هم عطاری.

محکم‌تر عصایش را چسبید و لب پله‌ی درِ ورودی پشت سرش نشست. زاویه‌ی عصا و دستانش در حالت نشسته به اندازه‌ی نصف زاویه‌ی ایستادنش شده بود.

می‌گویم:

_ حالا که نشستی من برم واست بگیرم و زود برگردم.

خستگی‌اش را با نفسی بیرون می‌دهد:

_ نه ننه نرو. نبود. الانِ از اونجا اومدم.

گیج شدم. این را فهمید چون بدون معطلی ادامه داد:

_ قوطیِ نخود لپه می‌خوام.

_ آهان فهمیدم منظورت کنسرو نخود لپه‌ست؟

_ آره. نمی‌دونم همینی که داری می‌گی. پیرمردمون می‌خواد خیرات بده. خدابیامرز، مادر بچه‌هاش قیمه خیلی دوست داشت. گوشت رو از صبح گذاشتم رو آتیش. دیدم لپه نداریم اومدم بگیرم. تا گشتم دنبالش دیگه دیر شده و نمی‌پزه. یادم اومد قوطیش رو بخرم بریزم سرِ گوشت که نبود.

در کمتر از لحظه‌ای و با یک دو دو تا کردن با خودم نسبتِ پیرزن با پیرمردش، زن دومش تشخیص دادم. در جوابش گفتم:

_ والله منم تا الان کنسروِ نخود لپه ندیدم. فکر هم نکنم جایی باشه!

_ گفتم شاید حالا دیگه باید قوطی لپه هم ساخته باشن.

با فکرم چرخی زدم به آمار مواد داخل فریزرم. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن انبار کرده‌ام برای روز مبادای چهار فصل سال. انواع و اقسام حبوبات از خیس کرده بگیر تا پخته برای غذاهای وقت و بی‌وقت و یارانه‌ی اعضای خانه. نخود زنده خیس‌خورده، نخود زنده خیس‌خورده‌ی طاق شده و پوست گرفته، نخود زنده پخته‌شده، انواع لوبیای چیتی، معمولی، چیتی قرمز، چیتی رشتی، چیتی عروس و لوبیای چشم‌بلبلی و لوبیای سفید از هرکدام به‌صورت خیس کرده و پخته‌شده آن‌هم به‌صورت جداجدا. داشتم می‌رسیدم به بسته‌بندی‌های ماش و عدس سبز و سرخِ قفسه‌ی پایین که صدایش سرم را از فریزر بیرون آورد.

_ برم دیگه. قابلمه رو چراغه و زیرش روشن. کار دست پیرمرد نده.

می‌خواهد بلند شود و برود:

_ ننه می‌خوای کنسرو آماده‌ی خورشت قیمه بگیرم؟

_ نه دخترم پیرمرد فقط دست‌پخت من رو دوست داره.

_ خب یِه خورشت دیگه‌َش کن. بامیه و بادمجون سرخ‌کرده تو فریزر دارم. برم بیارم؟

_ ممنون. گفتم که قیمه لپه دوست داره. صلات ظهر شد تشنه و گرسنه منتظرمه. ببخش روله تو رو هم زابه‌راه کردم.

به قدم‌های سایز کف کفش سفیدش که برمی‌داشت خیره بودم. پایم برای رفتن به دنبال کار، همراهی‌ام نمی‌کرد. به‌قول‌معروف نه پای رفتن داشتم نه پای ماندن. صدای پایم از دهنم بیرون پرید:

_ مادر، صبر کنین من براتون پیدا می‌کنم. فقط آدرستون رو بِدین میارم دمِ درِ خونه.

_ پیر بشی الهی. خیر از جوونیت ببینی.

با دادن شماره پلاک خانه‌اش که در کوچه‌ی پشتی آپارتمانم بود لاک‌پشت وار به راه افتاد. همان‌جایی که نشسته بود نشستم. می‌دانستم رفتن و دربه‌در گشتن به دنبال لپه، کاری بیهوده بود. اگر پیرمردش قیمه دوست نداشت به گمانم کسی او را به دنبال نخود سیاه فرستاده بود. بی‌حواس و زل زده به تابلوی رنگی و نئونِ سر درِ مغازه‌ی غذای بیرون برِ سر کوچه بودم:

_ خدایا خودت راهی نشونم بده!

و انگار که قفل چشمام باز شد و روی ظرف‌ها و مغازه‌ی «اکبر» آقا دوباره قفل شد. بلند شدم و یک‌راست وارد غذاخوری شدم:

_ سلام اکبر آقا. غذای امروز چیه؟

_ زرشک‌پلو مرغ و قیمه داریم.

ذوق‌زده می‌گویم:

_ قیمه می‌خوام ولی نه مثل هر بار که می‌برم.

_ بفرما بگین چه مدل قیمه می‌برین؟ من که ملتفت نشدم چی می‌خواین.

_ ببینین آقا اکبر یِه خواهش اَزتون دارم. اَگه می‌شه به اندازه‌ی یِه ظرف از نخودهای ته قیمه‌تون رو حساب کنین تا ببرم.

با تردید من و منی زیر لب کرد و ظرفی پر از نخودِ آماده به دستم داد. از چند پله سکوی مغازه پایین آمدم. به سمت سوپریِ کناری رفتم و دو کیلو لپه برای تکمیل شدن کلکسیون حبوباتم در فریزر خریدم. الان من به جای رفتن به بانک و باز کردن حساب بانکی، در حال باز کردن یک حساب عاطفی بودم که بعدها که نبودم به قول پیرزن، چند وقتی پیرمردمون مثل امروز تشنه و گرسنه در خانه نماند. با قدم‌های بلند، خودم را به کوچه‌ی بن‌بست خانه‌ی پیرزن رساندم. تنها خانه‌ی کوچک ویلایی محل که به «خونه کلنگی» معروف بود. چرا پیرزن شماره پلاک داده بود. اَگه می‌گفت خونه کلنگی، می‌دانستم کدام خانه را می‌گوید و لازم نبود به دنبال شماره‌ی پلاک بگردم.

دکمه‌ی سیاه چرکیِ زنگ قدیمی خانه را فشار دادم. صدایی نیامد. کمی بعد، دوباره دکمه را به داخل فرو کردم. سکوت، حس ویرانه بودن خانه را به من می‌داد. چند بار محکم کوبه در را کوبیدم. می‌خواستم برگردم که صدای باز شدن در آمد. پیرمردی در آستانه‌ی در ظاهر شد. صمیمی و مظلوم به نظر می‌رسید:

_ سلام پدر. خوبین؟ مادر هستن؟

با کمری خمیده از جلوی در کنار رفت و با اشاره‌ی دست به من فهماند که کر و لال است.

با لب و دهانم شمرده گفتم:

_ مادر. پیرزن رو میگم.

و با اشاره‌ی روسری بستن دور سرم انگار که فهمید. شمرده‌تر با لبانم گفتم:

_ زنتون رو میگم که دنبال نخود می‌گشت. لپه پیدا کردم.

ظرف را بالا آوردم تا ببیند. با حرکاتی به من فهماند که بروم داخل. با اکراه و آهسته به دنبال یافتن پیرزن، خودم را به تنها اتاق منزل رساندم. پیرمرد، پشت سرم با اشاره مرا برای رفتن به درون اتاق تعارف می‌کرد. وسط اتاق، چراغ علاء‌الدین نفتی بود و روی آن دیگ کوچکی بود که صدای قل زدنش می‌آمد. بوی گوشت پرجوش، همه‌ی اتاق را پر کرده بود. با ایماواشاره گفتم:

همین دیگ رو میگم. نخودها رو واسه این می‌خواست.

چند قطره اشک از زیر عینک مشکی ترک‌خورده‌اش شروع و در چال دور لب فرورفته‌اش، تشکیل جوی کوچکی داد. با اشاره مرد کهن‌سال به عکس رنگ و رو رفته‌ی روی طاقچه‌ی روبروی اتاق، سرِ جایم میخکوب شدم. پیرزن با همان چهره‌ی متبسم و هیبتِ از سرتاپا سفیدش که تنها سیاهی‌اش روبان دور عکس بود از توی قاب به من می‌خندید. انگار که تعارفم می‌کرد به رفتن به درون اتاق. با دیدنش داخل اتاق شدم. عکس را در آغوش کشیدم.

_ مادر! لپه آوردم واسه پیرمردتون که قیمه دوست داره. اونم با دست‌پخت مادرِ بچه‌هاش.

و لپه‌ها را در دیگ ریختم.





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید