ناهید یوسف زاده
ناهید یوسف زاده
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

منهای زمان

با صدای اولین زنگ ساعت، پلک‌هایم را گشودم؛ همه‌ی شب نخوابیده بودم. دستم به‌طرف ساعت دراز شد و آن را روی سینه‌ام گذاشتم و پتو را تا بالای سرم کشیدم.

آن زیر جز سیاهی مطلق چیزی نمی‌دیدم. خودم را در فضایی بیکران از کهکشان‌ها و میانِ انرژی‌های آزاد و سیاه، معلق می‌دیدم. مردمک چشمانم گشاد و گشادتر شد. این بار انگار در تهِ اقیانوسی دور توی شبی تیره‌وتار سرگردان بودم که مثل دخترکی یتیم از دریا سراغ پدرش، «یونس» را می‌گرفت تا او را پیدا کند و خودش را در آغوشش بیندازد. در آن ظلمات، روشنایی سوسو می‌زد. بعد جان گرفت و بزرگ و بزرگ‌تر شد.

زنگ دوم...

نور شب‌تاب ساعت، مرا به خود آورد؛ فضا سفید و روشن بود و می‌توانستم به‌وضوح رژه‌ی تصاویر خاطره‌های گذشته را ببینم. کوچه بن‌بست بود؛ آنجا که کودکی‌ام را گذرانده بودم. آن‌وقت‌ها کوچه به نظرم بزرگ‌تر و پهن‌تر می‌آمد. یک طرف کوچه خودم را می‌دیدم که نشسته بودم درحالی‌که سرم میان زانوهایم بود و دوستانم حلقه وار به دورم می‌چرخیدند. گوشم را که تیزتر کردم صدایشان را شنیدم که می‌خواندند:

_دختری اینجا نشسته داره گریه می‌کنه

گلدون یاسش شکسته داره گریه می‌کنه

بهانه‌های زیادی برای گریه و خندیدن داشتیم. کنج دیگر تصویر، خط‌هایی با گچ بر سنگفرش کوچه به‌موازات دیوارِ هر خانه کشیده شده بود. هر یک از بچه‌های محل به‌تنهایی لی‌لی بازی می‌کردند. خط لی‌لی من تا دو سه خانه‌ی همسایه امتداد داشت، همیشه دسته‌جمعی بازی می‌کردیم. جوی آب‌باریکه‌ای که از وسط کوچه می‌گذشت و خانه‌های سمت راست و چپ را از هم جدا می‌کرد، کمک می‌کرد تا حدومرزها را بهتر بشناسیم؛ برای فرار از وحشتِ عبور دیوانه‌ یا غریبه‌ای که پا به کوچه می‌گذاشت و شب‌هنگام، خسته اما راضی برای خورد و خواب به خانه پناه می‌بردیم. چه سرپناه خوبی بود، آغوش مادر.

تا به تصویر مادر زل زدم، سایه‌ی خاکستری روشن روی آن را پوشاند و تصویر گذشت.

زنگ سوم...

از آغوش مادر کنده و به پرده‌ی بعدی که جان گرفته خیره شدم: خانه‌ای بزرگ‌تر از خانه‌ی قبلی و در محله و کوچه‌ای بزرگ‌تر بدون بن‌بست. در سکوت کنار پنجره، دختر جوانی غرق در رؤیاهایش نشسته. دستش را زیر چانه‌اش زده و به دوردست‌ها خیره شده. هرازگاهی سرش را رو به پایین خم می‌کرد و مشغول مطالعه بود. انعکاس نور چراغ مطالعه به زیر موهای سیاه و بلندش که صورتش را پوشانده و لپ‌های گل‌انداخته‌اش، او را جذاب‌تر کرده بود. تپش قلبش زیر سینه‌های تازه رشد کرده‌اش، با زوزه‌ی باد شدیدی که به اتاق می‌وزید و صدای برخورد پنجره با نیمه‌ی دیگرش، تندتر شد. با پراکنده شدن برگه‌های روی میز به اطراف، دل دخترک از جا کنده و بعد پرتاب گاز اشک‌آور، شیشه‌های شکسته، تکه‌های کوکتل مولوتف و ... به داخل اتاق.

قبل از آن‌که بتواند اقدامی کند، چراغ روی میز افتاد. لامپش شکست. صحنه خاکستری تیره شد و به‌سرعت گذشت.

زنگ چهارم...

ترس، وجودم را گرفته و دهانم باز و گلویم خشک شده. با قورت دادن آب دهانم، گوش‌هایم باز و تیزتر شد و جلوی چشمانم پرده‌ای خاکستری از دود و آتشی که از بمباران به‌جای مانده، ظاهر می‌شود. با فروکش کردن دودها، سراسر شهر از ترکش‌ها و تکه‌های موشک و بمب و خمپاره پوشیده شد. این بار تصاویر مسلسل‌وار می‌گذشتند و در تمام آن‌ها رد پای فلشی بود که جهت جلو را نشان می‌داد با خطی که انگار دهن‌کجی می‌کرد که رویش نوشته شده بود: «به‌طرف سرنوشت».

زنگ پنجم:

زنی نشسته کنار سفره‌ی عقد با لباسی سفید. با ژستی ساختگی برای گرفتن عکس. صدای گنگ و نامفهوم از دوردست‌ها می‌آمد که می‌گفت: «آیا حاضری با فلانی که از تو یک سر و گردن بلندتره ازدواج کنی؟ و در جوابِ نگاهِ متعجب دختر ادامه داد:

_ فلانی کسی‌ست که وقتی تو در اتاقت سرت متفکرانه روی کتاب‌هایت خم بود، او در بیرون، سرش متعصبانه بالا بود!

صدای سردرگمِ «بعله» با صدای کل و جیغ در هم آمیخت. «رنگی قرمز همه‌جا را پوشاند!»

زنگ ششم:

ورود زنی به ساختمان دولتی که روی تابلوی سردرش کلمه‌ای نوشته بود که حرف اول آن خوانا نبود. اول خواندمش «دانشگاه». بعد فکری به سرم زد که جای کلمه‌ی اولش یعنی «دانش» را با «زایش» عوض کنم. جابجایی را که انجام دادم تصویر، مات و کدر و سپس محو شد. کلمات، رفته بودند.

زنگ هفتم:

اتاقکی پر از پنجره‌های باز و زن و مردی به همراه دو فرزندشان که هرکدام به‌تنهایی در گوشه‌ای مشغول کاری بودند. همه در فضایی بزرگ‌تر از یک اتاق، محدود شده بودند. این ازدیاد خطوط موازیِ پنجره‌ها احساس فضای زندان و میله‌های آن را به خاطرم آورد. بعد، زمینه تاریک و تاریک‌تر شد. نه تصویری دیده و نه صدایی شنیده می‌شد. نفسم بند آمده بود. پیشانی‌ام عرق کرده. اکسیژن نبود. باید حرکتی می‌کردم برای رهایی از این وضعیت. با تمام نیرویی که در توان داشتم، جستی زدم، بالاتنه‌ام را از زمین کندم و نشستم. صدای افتادن ساعت را شنیدم و با پس رفتن پتو، هجوم هوای تازه به صورتم خورد. با نفس کشیدنِ تند تند و عمیق، وجود اکسیژن را در ریه‌هایم حس کردم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید