خدا نگذرد از کسی که ما را به این روز نشاند. کنار دریای خزر توی مزرعهی شالیزار، من و او همجوار سنگریزههای شنیِ دیگر، روزها زیر نور شعاع خورشید آفتاب میگرفتیم. شبها زیر نور مهتاب کنار هم آرمیده بودیم.
مرد شالیکار با چنگک، برنجها را به هوای جدا شدن پوسته و شلتوک آنها هوایی میکرد. نوبتِ کیسه گرفتن آنها که رسید شاگردش بالای کیسههای 10، پانزده، سی و ... کیلویی را باز و آنها را تا نصفِ لوله میکرد و دور تا دور کپهی برنج و مرد میچید. او با چیرهدستی 10 بیل توی کیسهی 10 کیلویی و پانزده بیل در کیسهی پانزده کیلویی و الیآخر میریخت. هر بیل برنج، نشانهی وزنهی یک کیلویی بود. شاگرد، کیسهی 10 کیلویی را که با ریختن هر بیل بالاتر میآمد لول به لول باز کرد؛ پر که شد کیسه را بغل زد و روی قپان گذاشت.
_ اوستا چهارصد گرم کمه!
مرد بیلش را به سمت ما آورد. ماهرانه سرِ بیل را فرو کرد توی برنجها. ما در زیر آنها پنهان شده بودیم و در کمتر از لحظهای خودم و او را دیدم که در هوا روی هم افتاده و معلق بودیم و با یک سراشیبی که دلورودهام را به هم میآورد؛ روی برنجهای کیسه سقوط کردیم؛ وقتیکه شاگرد با بیلچه به جانمان افتاد و حسابی ما را در همه جای کیسه جاسازی کرد دیگر او را ندیدم ولی دلخوش به این بودم که حداقل در یک کیسهایم. سرِ گونی را شاگرد درحالیکه زبانش از لای دهانش بیرون بود با نخ دوخت. دیگر خبری از نور نبود و تاریکی همهجا را پوشاند. صداهایی در هم و برهم میآمد، از برنجها و شن ریزهها که به همدیگر فشار میآوردیم. چندساعتی که گذشت ما را سوار وانت کردند و به بازار بردند. اولین کیسهی بالای بار بودم و تهِ مغازه جایگیری شدم. دهها کیسه روی من نشستند. این سنگینی با آمدن مشتریها و خرید آنها چندروزه سبک شد. نوبت کیسهی ما رسید. زنی لاغر و سفیدپوست با صورتی کشیده وارد مغازه شد و با اشاره به ما پرسید:
_ کیلویی چنده؟
_ بیستوهشت تومن
_ پناهبرخدا مگه اون دفعه هجده نبود؟
_ بود ولی خو همه گرون شده، تورمه. این رو هم امروز نبری فردا باید با نرخ جدید بخری.
خدا خدا میکردم کیسهی 10 کیلویی ما را یکجا بخرد و فله و کیلویی نبرد تا ما را از همدیگر جدا نکند.
_ پول، همراهم نیست فعلاً یِه دو کیلو بکش.
فروشنده با گفتن خدا بده برکت، سرِ کیسه را با کشیدن نخ آنها باز کرد. هوای خنکی وارد کیسه شد و با خمیازه و مالش چشمانم به خود آمدم؛ ولی ایکاش نمیآمدم و او را نمیدیدم که نگران با بیلچه وارد کیسهی پلاستیکی شد و در ترازو جا گرفت. وقتی زن دور میشد او هم که چسبیده به پلاستیک با بغض و چشمان خیس نگاهم میکرد، از من برای همیشه دور شد. صدای زنگ تلفنِ صاحب مغازه من را از حال و هوای رفتن او بیرون کشید:
_ اوسا سلام. یِه صد کیسه دهپانزده کیلویی برام بفرست مشتری پاشه.
_ مگه همین بار آخر چند روز پیش که خریدم کیلویی بیست تومن نبود.
مکث کوتاهی کرد و در جوابِ به قول خودش به اوسا گفت:
_ باشه. بیستودو. ولی جان تو همینالان بفرست مشتری بیاد دستخالی برنگرده.
با قطع کردن تلفن، کیسهی بازشدهی ما را که بلاتکلیف وسط مغازه نشسته بودیم برداشت و برد کنار جنسهایی گذاشت که بیرون از مغازه چیده بود. نوشتهای در ما فرو کرد که رویش نوشته شده بود: کیلویی سیوپنج تومان.
ساعتی بعد خریدار آمد و همانطور که داشت وارد مغازه میشد با دیدن ما ایستاد و با مشتش من رو همراه با مقداری برنج از کیسه بیرون آورد و بهطرف صورتش برد؛ توی مشتش دمید و بخارِ ایجاد شده را بوئید. حالم بد شد از بوی گند ماهیِ مردهای که از نفسش میآمد. همان بوی ماهیهای مردهای که موج دریا به ساحل میآورد. کمرم شکست وقتی پرت شدم روی همان جای اولی که بودم. سری تکان داد و رو به مغازهدار رضایتش را برای خرید کلان ما اعلام کرد. مغازهدار گفت:
_ فقط عصری میرسن درِ مغازه. مثل همیشه خاطرت جمع باشه که بهمحض رسیدن، بارشون میزنم رو به جنوب. به یاری خدا فردا شب خلیجفارس تو مغازهی حاجی.
مرد جوان زیر فاکتور را امضا کرد و پولها را پرداخت و باعجله رفت. دم دمهای اذان ظهر، برنجها رسید. بوی عطرِ خوش آنها من را به یاد مزرعه و شالیزار و «او» انداخت. ماشین، همان نیسانی بود که چند روز پیش من را به اینجا آورده بود:
_ خاله پسر کجا خالی کنیم؟
مغازهدار که کیسهها را شمرده و فاکتور رسید را بررسی میکرد قبل از اینکه راننده و شاگردش دستبهکارِ در آوردن کیسهها شوند، پولی در جیب راننده گذاشت و در گوشش گفت:
_ میتونین اینا رو مستقیم ببرین جنوب؟ حاجی هم که مثل همیشه کرایهی خوبی بِهتون میده.
برای اینکه راننده را که هاج و واج نگاهش میکرد راضی کند آمد سمت گونی برنج من و سرش را گرهای زد و گذاشت روی بار نیسان. گفت:
_ دیگه صلواتی بفرستین اینم شیرینی من به تو. خواستی ببر خونه مصرف کن نخواستی به نرخ این برنجها بِده به حاجی و پولش واسه خودت.
با روشن کردن ماشین راه افتادیم. یکساعتی دم درِ خانهی راننده ایستادیم؛ درحالیکه پسر کوچک و زن راننده دم در ما را بدرقه میکردند به راه افتادیم.
فردا حدود 10 صبح توی فروشگاه حاجی در «بوشهر» جاگیر شدیم. وقتی نیسان و راننده برای رفتن از حاجی خداحافظی کردند؛ دوباره به یاد آخرین دیدارم و لحظهی دور شدن او افتادم. هنوز خستگی راه توی تنم بود که مردی میانسال و چهارشانه و سبزه وارد فروشگاه شد. حاجی با وارد شدن مرد به مغازه، اندام سنگین و شکم برآمدهاش را از روی صندلی بلند کرد؛ لبخند روی صورت گفت:
_ سلام ناخدا «خورشید».
_ سلام العلیکم حاج «فریدون». میبینم که برنج رسیده. خوب وقتیه. فردا همه با لنج برای صید به دریا میزنیم. یه 10 کیسه برنج میبرم برای آذوقهی یِه ماههمون.
بار ماشین فولکسواگنش شدیم. در بندر، یکراست توسط جاشوها در قسمت تقر و تهِ لنج جاگیری شدیم.
اوایل پاییز بود؛ بوی گرم هوای نمدار که کمکم با بوی چوب و ماهی و بوی تور خیس قاتى میشد حس غریبگیام را کمتر کرده بود. چند روزی بود که وسط آبهای خلیجفارس تور ماهیگیری را پهن کرده بودند. شبها از دور نور بویه دیده میشد؛ تا اینکه یک روز نوبت به پختن کیسهی من رسید.
مرد کوتاهقد و سیهچرده، برنجهای کیسه را روی سینی ریخت و شروع به جدا کردن من و دوستانم از برنجها کرد. چند دانه از همنوعان هم قد و قوارهام را پیدا کرد و در کف لنج انداخت. من را که زیر انگشتش بودم ندید و بر خوردم به سمت برنجهای پاکشده. آب را که رویمان برای خیساندنمان باز کرد خنک شدم. ناخدا خورشید:
_ آهای جاشو «عبود»، ناهار چی بار گذاشتی؟
_ داریم چلو و قلیه ماهی میپزیم ناخدا.
_ خوبه خوبه. زیاد باشه که همه رو سیر کنه. امروز کارمون زیاده. کلی ماهی باید بگیریم و خسته و گرسنهتر از هر روز میشیم عامو عبود.
_ چشم، خیالت جمع باشه.
وقتی وسط دیگ بزرگِ پرجوش غلت میخوردم و عبود آن را با کفگیر مسی هم میزد باز شانسی برای دیده شدن پیدا نکردم. تورها را که جمع کردند ولولهای در عرشه بر پا شد. کلی ماهی شوریده و حلوا و ماهیِ خار را صید کردند.
ساعتی از ظهر گذشته بود که سفره وسط لنج پهن شد و روی آن به تعداد هر نفر سینیهایی به بزرگی دیس که پر از چلو بود گذاشته شد. روی چلو، مرد آشپز چند ملاقه قلیه از ماهیهای تازه که همان روز صید شده بود ریخته و هر سینی با یک نان تنوری گرد پوشیده شده بود.
ناخدا:
_ خدا قوت. روز پربرکتی بود. همگی بفرمایید چاشت. بسمالله...
همهی خدمه و ماهیگیران روی عرشه دور تا دور سفره نشستند و با بسماللهِ ناخدا شروع به خوردن کردند. ایوای، من سهمیهی سینیِ ناهار ناخدا شده بودم. به اندازهی کف دست، تکه نان را کند و روی برنج و خورشت انداخت وقتی لقمهاش را پیمونه و قالبگیری کرد آن را به داخل دهانش گذاشت. ایکاش سهم جاشوی پیر که آروارههای بیدندانش او را از ریخت انداخته بود میشدم. وقتی شروع به جویدن کرد، مدام در دهانش مثل جزر و مد دریا پایین و بالا میشدم و هر بار که لقمه جویده و ریزتر میشد، خدا خدا میکردم زودتر آن را قورت بدهد. فقط اگر یکبار دیگر من را نجویده بود از حلق و لوزههایش پایین رفته بودم. چه کنم که در لحظه آخر فرو رفتن لقمه، انگار که پشیمون شد و من را برگرداند و من هم صاف وسط دو آسیاب سالم و سفیدش نشستم. صدای شکسته شدن دندان ناخدا و غرورم را شنیدم. ناخدا با صدای نالهای لقمه را از دهانش خارج کرد و در آن میان به دنبال من گشت. رنگ سبز قلیه ماهی با رنگ سفید دو آسیابش و رنگ قرمز خون لثهاش من را به وحشت انداخت. ناخدا با نگاهی غضبناک به من و مرد آشپز زیر لب گفت:
_ بی صاحاب، لعنتی، زهرمارمان شد.
بلند شد و سمت کناره لنج رفت و لقمه را همراه با من وسط خلیج و آبهای عمیقش پرت کرد. معلق بین هوا و آب و خونآلود وسط آب افتادم. وحشتم بیشتر از این بود که این چندروزه فهمیده بودم که آب خلیجفارس کوسههای سفید بزرگ دارد که با بوی خون تحریک میشوند و به سمت طعمه میآیند.