گلدان ارکیده
زن در آیفون تصویری آسمان خراش نعره زد:
_ رامبد گلدون رو بردی با خودت؟ بندازش بیرون. من چکار کنم از دست تو و اون قوم عوضی ات!
هم¬زمان مرد جوانی از در برج بیرون پرید و سرش را به آیفون چسباند و گفت:
_ عزیزم آروم باش بردمش.
زن با صدای لرزان غرید:
_ نیومدن، نیومدن حالا باز نمی دونم چه نقشه جدیدی دارن که هلک و دولک گلدون فرستادن واسه تبریک.
تبریک را انگار با دهن کجی گفته باشد.
_خانمم حرص نخور من که همون دیشب گفتم بهت فردا گم و گورش می¬کنم.
_ من موندم آدرس این¬جا رو از کجا پیدا کردن؟ حتما تو دادی!
_ اصلا من اونا رو این چند ماهه دیدم که بخوام آدرس بدم؟ خونتو کثیف نکن. اول صبحی آبرومون رفت تو محله¬ی جدید.
سرش را برگرداند من را دید که پشت سرش هستم. شاید از اول که به بیرون پرت شده بود من را دیده چون پایش را روی جارو¬ی درازم که در حال تمیز کردن هشتی در برج بودم ؛ گذاشته بود. با دیدنم کمی خودش را از جلوی آیفون کنار کشید طوری که زن بتواند من را ببیند گلدان را توی بغلم جا داد و گفت:
_ پدر جان اینو ببر بنداز توی گاری زباله ها.
دسته جارو را رها و دو دستی گلدان در حال سقوط را چسبیدم. در پارکینگ بالا رفت و مرد نشسته توی ماشین پورشه بیرون آمد و قبل از اینکه در کاملا پایین بیاید و بسته شود با سرعت در دهان باز شده چنارهای انتهای کوچه ناپدید شد. صدای زن هم خاموش شد. عجب ارکیده های زیبایی. باید گلدانش را بزرگ¬تر می کردم. کنار بساط باغچه¬ام توی خیابان بزرگ و عریض نشستم. کارت تبریک روی گلدان را کندم و آن را برای گلدان جدید کنار گذاشتم. خاک های نیمه¬ی گلدان بزرگ¬تری را کنار زدم. وسطش که گود شد گلدان ارکیده را روی کف دست برگرداندم و با دست دیگر آرام روی آن زدم. مثل موقعی که روی استخوان قلم دیزی می زدم و مغزش روی تیلیت ها ولو می شد. از ته خاک گلدان پلاستیک سیاه مچاله شده ای به اندازه گردویی به زمین افتاد. به گلدان آب دادم برای نشستن خاکش. با کهنه تمیزش کردم. کارت تبریک را روی آن چسباندم و لبه جوی روان کنار خیابان گذاشتم برای فروش. با جارو خاک-های ریخته شده روی آسفالت را به سمت جوی آب هدایت و با یک حرکت آن¬ها را به آب سپردم. خاک-ها به سرعت با آب همسفر شدند. خم شدم دست¬هایم را بشویم. بسته¬ی سیاه را دیدم که به آرامی در حال دور شدن با آب بود. کنجکاو شدم بگیرمش . دستم که به آن رسید یک دفعه شدت آب زیاد شد و در یک چشم بر هم زدن از دستم دور شد. بلند شدم و در راستای جوی آب می دویدم و چشم از گلوله -ی سیاه بر نمی داشتم. دو چهار راه که با هم دویدیم انگار که خسته شده بود و خودش را برای استراحت زیر شیشه آب معدنی پر از آب و گل پنهان کرد. لبه جوی دراز کشیدم و او را به چنگ آوردم . با احساس خوش برنده شدن در مسابقه سرعت، برگشتم. پشت بساط رفتم و لایه های تو در توی نایلون را باز کردم در آخرین لایه یک چیزی در مایه های جنس گوشی اما خیلی ریزتر و سیاه تر نمایان شد. نمی دانستم چیست و با نزدیک شدن زن جوان رهگذری به سمتم آن را توی جیبم گذاشتم. بعد از کمی که ارکیده را برانداز کرد از عرض خیابان گذشت و مغازه روبرو او را خورد. همانطور که زن را نگاه می کردم، به فکر آن گردو بودم: چی می تونست باشه؟
وقتی عقلم به جایی نرسید بیاد مرد افتادم که هر روز طرف¬های عصر به خانه بر می گشت او را از ماشینش می شناختم. کارم که تمام شد ارکیده را بغل زدم تا خودم را به اتوبوس واحد برای رفتن به حلبی آباد برسانم. منصرف شدم و به انتظار او کنار جوی آب نشستم البته نمی دانستم با او چکار دارم؟ ساعتی بعد ماشینش توی کوچه یک¬طرفه پیچید. با دیدن من و گلدان در کنارم قبل از اینکه عکس العملی انجام بدهم نیش ترمز کرد. با نگاه کردن به گلدان پرسید:
_ سلام پدر. خوبی؟ عجب گلدانی شده.
می خواست حرکت کند که بلند شدم:
_ علیک السلام پسرم.
و وقتی دید که به سمتش می روم ایستاد.
_ عرض دارم خدمتتون. دست بردم در جیبم و پلاستیک سیاه را بیرون آوردم و آن را از شیشه ماشین تا به روی سینه اش داخل بردم.
_ چیه این؟
_ والله نمی¬دونم چیه ولی اینو تو گلدون که پیچیده تو چند تا نایلون بود موقع جابجایی پیدا کردم.
با دیدنش آن را از دستم قاپید و در مشت اش همه طرف آن را وارسی کرد و ابروها و چشمانش را به هم نزدیک کرد و زیر لب طوری که فقط خودش بشنود گفت:
_ بی سیم گیرنده!! ای زن بیچاره. هی می گفتش اینا نقشه دارن.
لحظه ای بعد که بخود آمد از بیم اینکه صدایش را نشنیده باشم بلندتر ادامه داد:
_ آهان، ممنون که بهم برگردوندی. چیز مهمی نیست. به درد کسی هم نمی خوره.
و از داشبورد ماشین دو تراول صد تومنی در آورد و می خواست آن¬ها را در مچ بسته ام جاسازی کند. دستم را عقب کشیدم و گفتم:
_ نه پسرم. پول نمی گیرم. همون قیمت گلدون که برا فروش زدم واسم کافیه. منتظرت بودم که بپرسم گلدون رو میخوای ببری یا بفروشم حلاله؟
_ حلاله پدر. اصلا گلدون رو می برم و اینم پولش.
و تراول ها را در جیب رنگ و رو رفته و پاره پیراهنم مچاله گذاشت. گلدان را در صندوق عقب گذاشتم. و چند صد متری که رفت به سمت چپ کوچه پیچید و در پارکینگ برج خودش و ماشین و گلدان و بی سیم را پارک کرد. من هم سبکبال از همان سر خیابان با اشاره دست و گفتن حلبی آباد دربست، سوار اولین وسیله ای شدم که جلوی پایم ترمز کرد.