لباس نخی سفید گشادی بر تن دارد با نقشهای ریز بنفش. این لباس میگوید او که بر روی این تخت دراز کشیده جزو بیماران است. پوستش رنگ پریده و سرد است و استخوانهای ترقوهاش هرگز تا این حد نمایان نبودهاند. خستهام. دو شب است نخوابیدهام. پاهایم درد میکنند و این مبل تختخواب شوی مخصوص همراه بیمار فرقی با تخت شکنجه ندارد. همین امروز ظهر بود که دکتر با صدایی سرد و صورتی سنگی گفت او چهار ماه دیگر بیشتر فرصت ندارد. حس میکنم تمام اعضای بدنم، همه استخوانها و عضلاتم دارند خرد میشوند. ریزِ ریز. دوست دارم به خانه برگردم. هر سلول تنم فریاد میزند خانه خانه خانه. به دستهای او نگاه میکنم دستهای آشنای او. آن ناخنها، آن بندها آن پوست آن ضخامت انگشتان. دستش مانند صورتش است. هزاران خاطره برایم دارد. حتی خاطراتی که به یاد نمیآورم. خاطراتی که در پوست تنم ذخیره شدهاند. معنی دارد حس دارد. حس او را دارد در روزهای خوب و در روزهای بد. دستش را در دست میگیرم. چشمانم را میبندم و پیشانیام را به دسته بزرگ تخت تکیه میدهم. خانه خانه خانه. صدای آرام نفسهایش را میشنوم. گرمای کم مایه پوستش و نیرویی که در هاله او موج میزند را حس میکنم. نیرویی که هنوز پایان نیافته است. آن آبهای وحشی درونم، آنها که تا ماه اوج میگیرند و ساحل را میخورند آرام میگیرند. خانه خانه خانه. اکنون در خانه هستم. اکنون که هنوز آن نیرو خود را به شکل بدن او متجلی کرده، اکنون که هنوز صدای نفسهایش را میشنوم. آری در خانه هستم.
سرم را به شیشه سرد تاکسی تکیه دادهام. باران میبارد. پاییز است. چند ماهی شده که او را به خاک سپردهام. دکتر راست گفته بود. باز هم خستهام. حتی از آن روز شوم هم خستهتر. دیگر او کنارم نیست. دستهایش، صورتش، نفسش، نگاهش و صدایش را ندارم. منتظرم تا چراغ سبز شود. خانه خانه خانه. برگهای پهن و خیس و زرد درختی به شیشه چسبیده و قطرهها از رویش سر میخورند. چشمهایم را میبندم. باران را بو میکنم. صدای قطرهها بر سقف ماشین را همراه با صدای رادیو میشنوم. خانه خانه خانه. هم اکنون در خانهام. باران با بویش با صدایش پناهم داده است. باران نوازشم میکند. باران هوایم را دارد.
چای را در فنجان میریزم. به بخارهایش نگاه میکنم بویش میکنم. هنوز باران قطع نشده است. به عکس او که با لبخند به فشفشهای نگاه میکند خیره میشوم. به همان دستها که آن روز استخوانی و رنگ پریده بود. به آن ناخنها به صورتش به لبخندش که ذوق دارد. چشمانم را میبندم. عطر چای در بینی دارم. از لا به لای خاطراتم دنبال صدای او میگردم وقتی نامم را میخواند. عین نواری آن را صد بار در مغزم پخش میکنم. فنجان را به لبهایم نزدیک میکنم. بخار به نوک بینیام میخورد. صدای قطرههای باران روی کانال کولر در گوشهایم است و حالا چای در گلویم. او مرا صدا میکند. همین حالا. چای و بغض در گلویم به هم میآمیزند و از اینکه صدایم کرده لبخند میزنم. خانه خانه خانه. هم اکنون در خانهام.