ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریم
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

برخاستن از نو در نیمه دوم عمر (قسمت بیست و دوم)

این هفته هم خبری از احضار برای کار نبود. حالم کماکان بد است و اما زبان را شروع کرده‌ام. آنلاین.

همه چیز از خاطرم رفته‌بود اما نکته مثبت ماجرا آنجاست که من بدون خجالت حرف می‌زنم که اگر کلاس گروهی بود چنین امکانی وجود نداشت. سن ما بالا رفته و سر و کارمان به جوانان افتاده.

خلاصه که حالم عجیب است. واقعا قفس این خانه روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. اما چه کنم که راه به هیچ جا ندارم. من پروندۀ نیمه تمام بسته شده‌ام. نزیسته‌های سوخته‌ام و دردهای بی‌فایده کشیده. کجا سر بگذارم از این همه رنج در دیده و خوابهای بد دیده.


بی انضباطی و عدم وجود برنامه‌ریزی و برنامه‌ریزی‌های مدام ناکام و کارهای همیشه ناتمام و وسواس نفرت از اعضای خانواده حالم را هرروز خراب می‌کند. خواهر وسطی تعطیل شده ( او که همیشه آزار می‌داد سادیسم وار مرا و البته کمی بهتر شده بود.) حالا دوباره سوهان مضاعف روح هم شده‌ایم. خیلی دو طرفۀ جالبی است هم من از آنها متنفرم و هم آنها از من.

هم من اذیت‌شان می‌کنم و هم آنها مرا. قفسی بزرگ بود این خانه برای این پنج کودک اما زمانی. حالا ما غولهای بیابانی و قفس تنگ و مدام بال و پرهایمان به هم می‌خورد و خلاصه که اوضاع نابسامان است.


برادرزاده هم روانم را نابود کرده. کمبود محبت‌ها و توجه‌های نابجا او را دچار کمبودهای فراوان و نپختگی‌های بی‌سامان کرده.

هر روز عاشق یکی می‌شود. هر روز باید بنشینی چرندیات او را بشنوی و حرف بزنی و او گوش نکند. دوستان مجازی و البته سو استفاده روحی کن. مدام کات و وصل می‌کند. تنهاییش عمیق است می‌فهمم. پدرش هم که الا ماشااله همه‌اش به فکر خودش است.

در مدرسه نمی‌تواند رابطه خوب بسازد دقیقا عین همۀ ما خانواده اش و در فضای بیرون هم که اجازه رفت و آمد بدون پدرش یا اعضای خانواده ندارد. بنابراین چون احساس می‌کند از همسن و سالانش دور است و عقب مانده، در دنیای مجازی جستجوی دوست می‌کند.

مردی ده سال بزرگتر با او وارد رابطه شده. نوشته‌ها را اسکرین شات گرفته و برایم فرستاده. از او خواستم با عمو و عمۀ دیگر مشورت کند. چون دیدم حرف مرا گوش نمی‌کند. خاک بر سر پدرش. دربه دریِ عاشقی دخترش هم بارش روی ماست.


خلاصه که امیدوارم این ماه مرا نخوانند برای کار تا مژه‌هایم کمی بهتر شود. زبان را کمی راه بیفتم و کلاس نویسندگی فعلی هم تمام شود. زمانی گمان می‌کردم این کلاس‌ها را بروم چقدر خوشحال خواهم‌بود اما وای بر وقتی که پای بست ویران است. دلم اینجا عجیب حیران است.


پرحرفی کردم اما تو می‌دانی من عاشق نوشتنم و دوست داشتم بجای تماس بنویسم. تلگرام را برای نوشتن خیلی دوست دارم. ممنونم دوست صبورم.



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید