مریم
مریم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

برخاستن از نو در نیمۀ دوم عمر (قسمت بیست و سوم)

خبری از مریم نیست. معمولا وقتی حال دلش خوش نیست غیب می‌شود. می‌فهمم روبراه نیست که ساکت هست.

پیام دادم و چند ساعتی صبر کردم. حال روانش دوباره خوب نیست که آنلاین نشده و پاسخی نداده. زنگش می‌زنم. با خوشرویی جوابم را می‌دهد اما نه پر انرژی. راستش باورش برایم سخت است که بگویم دوباره تریکوتیلومانیا، و دوباره بعد از چندماه بهبودی گریبانش را گرفته.

  • چطوری؟
  • تو چطوری؟
  • سوال با سوال؟ چی شده سلطان سایفون تلگرام نمی‌آیی؟
  • حوصله ندارم. آنقدر دلم گرفته که تاب ندارم و مرغ سرکنده وار گشته‌ام و بیمار
  • حدس می‌زدم. دوباره تلاش کن. دوباره شروع کن
  • مریم من باید اول سوراخ موش را پیدا کنم بعد گندم جمع کنم.
  • خیلی به سوراخ‌ها نپرداختی به نظرت که فراخ‌تر شده باشند؟
  • اینم هم حرفیه
  • حوصله ندارم. حالم بهتر نشد و نمی‌شود. دارو را شروع کردم. آرام‌ترم در ظاهر و نظر دیگران اما آشوب بدی است در میان دلم
  • می‌میری آخرش با این همه هول و ولا زندگی کردن.
  • مرده‌ام خاکم نکردند. خاک می‌سوزد گذاشتند سرد شوم بعد به خاکم بسپارند
  • مراقب خودت باش این درد کهنه مراقبت می‌خواهد نه غصه
  • مژه‌های بلندم دوباره درو شد حیف بود. خیلی و من احمق‌ترین انسانم روی زمینم که با این زیبایی چنین کردم و خیلی از مژه‌هایم را کندم
  • چرا ؟ چی شد؟
  • سر یک اضطراب وسواسی. لعنت به این خانۀ شلوغ و لعنت به من که زنده‌ام
  • چه باید گفت؟
  • هیچ! مرده‌ام به خدا و عذاب الهی است انگار زیستن در اینجا. البته مدت‌هاست اضطراب و تنش همراهم شده و صبح در صفحات صبحگاهی نوشتم که ذره ذره زهر به کامم ریخت و دیشب مرا از پا در آورد. راستش دیروز با یکی از بچه‌ها تلفنی صحبت می‌کردم. احساس حقارتی درونم را گرفت. حالم بد شد و ریشۀ حقارت جان گرفت و در ضمن پریروز که داشتم زبان می‌خواندم یکباره هول اینکه نکند زنگ بزنند بیا سر کار و بهم بریزد تمام برنامه‌ام اعم از نوشتن و زبان، دچار اضطراب بی‌امان شدم.

در ضمن بی‌پولی و گرانیِ هر روز و دغدغه‌های جانسوز جانم را به لبم رسانده. از یک سو نمی‌خواهم خطاهای پیشین را مرتکب شوم و کاری که دوست دارم را رها کنم. از سویی پول و کار لازمم اما توان این همه ساعت بیرون خانه ندارم از شش صبح تا شش عصر و سپس دوش گرفتن و غذا پختن و کارهای متعدد و جان و وقتی که می‌گیرد. و زبانی که حیف می‌شود. من به هردو نیاز مبرم دارم هم نوشتن هم زبان. امیدوارم که خدا کمکم کند.

  • درسته شرایط به راستی دشواره.
  • می‌دانی مریم امروز صبح متوجه موضوعی شدم که انگار فکر اصلا زمان را درک نمی‌کند و نگرانی‌های آینده را بازسازی می‌کند برای ساعات پیش رو. ببین مثلا من نگران بودم مثلا نکند یکهو شرایطی پیش آید که مثلا دستم زخمی یا خونی شود چطور جلوی بقیه جوری رفتار نکنم که متوجه نشوند وسواس بیماری و خون دارم؟ و جالب است که بیسکوییتی گرفتم و در پارک نزدیک خانه نشستم بخورم که موقع باز کردن، دستم را برید و من هم دوباره مواجه با مساله آلودگی و الکل زدم و... خلاصه که فهمیدم باور می‌کند فکر و نمی‌دانم چطور واضحتر بگویم.

اما اگر برای آینده چنین است حتما برای گذشته نیز چنین است که مثلا خاطره‌ای که به ذهن می‌آید را مربوط به حال بداند و با آن خاطره تو دوباره خشمگین یا اندوهگین شوی و هرچند مربوط مثلا به سالیان پیش است اما باز حالت بد شود و در رفتارت تاثیر بگذارد.

می‌دانی از سویی واقعا ماندم در این سن بی‌دستاورد و تنها و بی‌امکانات، اگر آن کار را نروم چه خاکی به سر کنم از طرفی اضطراب این کار را چه کنم؟ همه‌اش جمع شده ‌ود و دیشب که سر مساله‌ای اعصابم بهم ریخت سرمایه و زحمتِ مراقبتم هم به باد رفت.

گاهی فکر می‌کنم واقعا باید در زمان حال زندگی کنیم و همان زمان را نسوزانیم و دیگر به آن سوتر نگاه خیره نداشته باشیم که نیم نگاهی که فکر را به خطا نبرد و حال را نسوزاند کافی باشد.

اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمع گندم جوش کن

صفحات صبحگاهیتریکوتیل مانیازمان حال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید