با هیجانی توأم با اندوهی نیمه عریان برایم از تجربۀ جدیدش گفت:
- دوستم باران در تهران ساکن است و از شرایط من تا حدودی آگاه. ناراحت شد شنید که من دوباره دارم صبحهای سختی را آغاز میکنم. ساعت چهار و نیم صبح بدنم هشیار شده که صبح است و یک آن در حلقم انگار قطره ای زهرناک میریزند و یک بارi بدنم در میگیرد، دچار دلهره میشوم و در اندوه و افسردگی میافتم. اصلا تمایل ندارم از جا بلند شوم حتی برای نوشتن صفحات صبحگاهی و اصلا اندوه جهان بر تن خستهام چون بختک میافتد و از فرط دلهره ترجیح میدهم بخوابم و بیدار نشوم.
با هم در تلگرام در مورد شغلهایی که می توانم پیگیر شوم اعم از منشی مطب که اصلا دوست ندارم تا کارهای مثل فروش حرف میزنیم که او پیشنهاد میدهد در نزدیکی شهرستان شما برای یک شرکت لبنی به یک ویزیتور تلفنی نیاز دارند تو حاضری بروی؟
من هم کمی هیجانی از آنجا که هیچ جا آشنا نداشتم که مشغول شوم پذیرفتم ولی بعد که هیجان زدگیام کاهش یافت به نکات زیادی فکر کردم: به سن من، نوع کار، توانمندی و مکان و دور و نززدیک بودنش.
همین طور به میزان فرصتی که برای اهدافم میماند فکر کردم.
خلاصه که دلهره آمد ولی گفتم تو که رزومه نداری خود بخود منتفی است. ناگاه به خودم آمدم سر کلاس آنلاین و دیدم که باران پیام پشت پیام میفرستد:
مرحله اول طی شد. مرحله دوم نیز طی شد. مریم فردا برو مصاحبه.
چه شد؟ چه چیزی را سرچ کنم؟ چه بگویم؟ آدرس کجاست؟ چه پوششی داشته باشم؟
باران گفت خودت باش.
و خلاصه گنگ و گیج نه حواسم به کلاس بود نه میدانستم چی میگوید باران.
برو سرچ کن ببین چه نکاتی را بیان کنی چه نکاتی را بیان نکنی.
خیلی خیلی ذوق، ترس، هویت ناشی از یافتن شغل، دلهره. چه شبی طی شد. برخی چیزها را آماده کردم و وقت خواب شد. تا ساعت چهار صبح بارها و بارها بیدار شدم. بسیار بسیار دلهره داشتم. گفتم به درک هرچه میخواهد بشود. با خواهرم صحبت کردم و گفت یک چهارم آرام بخش ... زیر زبان بگذار آرام شوی و برای اینکه خوابت نگیرد چای هم بخور.
رفتم. مرکز دولتی بود و من هم لباس بسیار غیر رسمی پوشیده بودم. راستش اصلا لباس دیگری نداشتم. یک مانتوی زشت و کوتاه و نامناسب داشتم. پانچو و شال و ساپورت و اسپورت. عجب قصۀ تلخی. برخورد اولِ آن که نمیدانم نگهبان بود یا هرچه که زشت بود. انگار همه با مانتو و مقنعه میآمدند و این خیلی متعارف نبود. من هم برای اولین بار بود در عمرم مصاحبه میرفتم. دولتی یا نیمه خصوصی یا هرچه بود را آگاه نبودم و بدتر اینکه او با برخوردش باورهای بیشعور مرا بدجور هدف گرفت که تا بحال چند بار افراد را با لباسشان قضاوت کردهای مریم؟ این مغز زنگ زدهات چند بار انگ زده و هنگ کرده روی کسی و رفتارت را متأثر کرده؟
خواهرانم خوش قد و قامتتر از من هستند و اصلا فرمها و لباسهایشان به من نمیخورد. من بهترین پوششم و تنها پوششم را پوشیدم.
اولین درس را گرفتم مغز کوچک زنگ زدهام را باید صیقل دهم.
منتظر شدم با کم احترامی که لایق خودش بود فرم داد پر کنم و من پر کردم. کارت شناسایی خواست و دادمش. دوبار پرسید مجردی یا متأهل؟ گفتم. رفتم فرم را بدهم دوباره مثل اینکه قصد مچ گیری داشته باشد پرسید متاهلی گفتم مجردم گفت مجردی؟ گفتم چند بار پرسیدید گفتم مجردم این هم شناسنامه، از لحاظ من اشکالی ندارد بگیرید ببینید. انگار برای اولین بار شعورش تکانی خورده باشد گفت آخر عدهای میآیند و اول میگویند مجردیم بعد معلوم میشود جدا شدهاند. نفهمیدم چه مرگش هست.
مسئول مورد نظر، کارخانه بود و نیامده بود و با تماس این آقا به آقای دیگری ارجاع داده شدم. او خوش برخورد بود و من تازه اولین مصاحبه عمرم در چهل واندی سالگی. نه زبان بدن می دانستم نه چیزی از کار.
خلاصه گمانم همان اول فهمید خام خام هستم و از سابقهام که پرسید گفتم در مراکز فرهنگی هنری کار کردهام. بهویژه در جوانی در موسیقی و ... خلاصه که زیاد بازش نکردم اما او گفت بازار فروش و نحوه برخورد و زبان بدن قاعده خود را دارد و خیلی مرا در این زمینه خام دید و بعد هم گفت فرم بماند و اگر همکارم که قرار است اتفاق خوشایندی برایش بیفتد و خوشحالیم و از سویی هم ناراحتیم که همکارمان میرود، شما را هم در کنار دیگران مدنظر در انتخاب قرار میدهیم.
تمام شد و آمدم که برگردم متوجه ویبره گوشی شدم. باران بود. گفته بودم فرم پر شد، آقای فلانی نیست و دیگری مصاحبه میکند. پیام داد مصاحبه شدی؟ خودش آمده میخواهد مصاحبه کند.
زنگ زدم و او گفت برو بگو با خودش قرار است صحبت کنی. رفتم نگهبان یا هرکه هست این آقا به زشتترین حالت ممکن با شمارهگیری به آن طرف پشت خط گفت: خانمه بیاد بالا؟
خلاصه رفتم و پرسیدم آقای ... به من گفتند آقای مهندس آمدند میخواهند صحبت کنند. گفت ده دقیقه صبر کن. بعد گفت که برو اتاق من. سه نفر کارمند در اتاق او بودند زمان مصاحبه پشت لپتاپ هایشان و یکی از آنها داشت با یک نفر بعنوان راننده مصاحبه میکرد.
رفتم و نشستم و یکی از انها برای کارش مدام این اتاق آن اتاق میرفت و خلاصه خود آن آقا آمد. من ساکت مشغول نوشتن شدم. سر صحبت را باز کرد و وارد دنیای هنر شد. از دوست هنرمندش گفت. من گفتم، حرف زدیم و خلاصه که هرچند یخ باز شده بود فضای آنجا معلوم بود فضای من نبود. خیلی هم کاری ندارم که آیا میشود یا خیر و امیدوارم نشود. واقعا در توانم نیست از هشت تا چهار. ساعتی در راه باشم مثلا هفت و ساعت بازگشت هم نامعلوم با توجه به کار و کاسبی.
مهندس آمد. جوانی برازنده و متشخص. خلاصه که بسیار امیدوارانه سخن گفت که کار ما چنین است و آموزش داریم و پورسانت این است و ... محیط امن است و خلاصه که امیدوارانه گفت که اگر همکارمان بارداری موفقی داشته باشد با احتمال پنجاه پنجاه، ما دنبال نیروی جایگزین هستیم و شما را در اولویت قرار میدهیم.
آن روز را ثبت کردم تا یادم بماند اگر بیش از دست دست کنم و کنج انزوا را رها نکنم با تمام دانستهها و توانمندیهایم به تاریخ میپیوندم.