گفت همچنان این هفته نیز درگیر تریکوتیلومانیا شده و علتش باعث شده ببیند چرا نمیتواند اسیر این احساسها نباشد؟ و مهمتر اینکه همیشه میگفت نمیدانم پرسش خوب چگونه است؟ از خودم چگونه پرسشی کارساز داشته باشم؟ ولی اینبار انگار تلاشی برای طرح پرسش بهتر از خودش داشت.
وقتی توضیح بیشتری خواستم گفت این هفته دچار همان احساس فلج کنندهای شدم که پیشترها با خانواده تجربه میکردم. با دوستانی که این روزها هم بخاطر اینکه همراهند و هم راهنماهای خوبی در نوشتن هستند و کهنه قلمتر از خودم خیلی ارتباط بیشتری داشتم و بعد از ایشان در پستی تقدیر کردم گمانم مرا به وضوح آدم ضعیف و مهرطلبی نشان داده است.
یا شاید هم پستی که شادمانیم از خروج یکی از اعضای تیم بود باعث ناراحتی ایشان شده بود که بسیار سرد برخورد کردند و من احساس ترس و حقارت و حال بدی نسبت به رفتار خود پیدا کردم. و دوباره کلی مژه ابرو کندم.
بعدش گفتم مگر اینها خودشان کی هستند؟ هر کدامشان به نوعی ضعف و قدرت خویش را دارند و روی خود مشغول کار کردن هستند. اصلا چرا تو به خاطر دیگران، خوشایند یا بدآمد ایشان یا حتی احساس بد خود از ایشان کودکت را کتک میزنی؟ کودکت هست که برای تو میماند و بس. آنها مثل همه این سالها میآیند و می روند اما کودکت (کودک درون) تو را بالنده میکند و برایت میماند.
بعد دیدم دارم به خطا می روم و بی ارزش شمردن دیگری نیز باز یک بازی باخت باخت است. من برای ارزش نهادن به خویش مجبور نیستم که دیگری را بیارزش کنم. باید ارزش خویش را دریابم.
اینجا بود که پرسشهایم آغاز شد. چرا هنوز احساس بیارزشی که ارمغان شوم کودکی است را هنوز یدک میکشم؟ چرا روی عزت نفسم یک بار جدی کار نمیکنم و بنایش را نمیگذارم؟ چرا دو هفته است یک ورق از کتاب «منِ کم ارزش» را نمیخوانم که انگار واو به واو من است؟ منتظر چه فرصتی هستم برای شفا؟ خانۀ جدا؟ کار؟ کلاس؟ تو اگر از همین حالا بذر تغییر نپاشی مزخرفتر از الان زیست خواهی کرد، خواهی مرد.
چرا دست از دلشورهها برنمیداری؟ چرا تمام نمیکنی بازی مسخرۀ منِ افسرده را؟ تمام کن اگر نمیخواهی ناکام مانده از تمام هستیات بمیری.
البته متوجه هستم که فکر نیز از این حرفها تغذیه میکند. زهر آنچه میخواهد را به احساسم تزریق میکند. مثلا میگویم تا کی میخواهی مژه کندن را ادامه دهی؟ بعد این فکر میآید: اینکه این چندتای مانده را هم فردا دوباره سر استرسی میکنی و کچل مژۀ پوست کنده میشوی و آن را به احساس تزریق میکند و بعد برای کندن تشویق. و من اینجاهاست که باید جلوی این حقهها درآیم.ضعف نشان ندهم و چونان قبل، که در روزهای تلخ نیز یک مژه نمیکندم. نظری بیندازم به آن روزها و زور الکی و ناحق فکر را بزدایم. تضاد شدید و غریبی است. وقتی احساس حقارت میآید میبلعد تمام این تصمیمات درست را و من باید روی احساس ارزشمندی ام کار کنم. از طرفی دوباره به مراقبت از مژه ها نیز بازگردم. و همیشه هم میترسم و تصمیم میگیرم و باز میگردم.
بنابراین با خودم این پرسش را مطرح کردم: همیشه میخواهی نگران مژه کندن و اسیر آن باشی یا میخواهی این زیبایی باشد و فکر تو درگیر کارهای مهمتر؟
مریم امیدوارم بتوانم روی حس ارزشمندیام بیشتر کار کنم.