مریم چند بار نه چندین بار این هفته با مادره دعوام شد. انگار دیگر تاب او و بابای و بچههاشون را ندارم. خلاصه که باید برای خودم کاری کنم. آخرین دعوای ما امروز صبح بود.
تو که اینقدر سرحال بودی وقتی به من پیام دادی که داری میآیی.
دقیقا نکته همین جاست که من دارم یاد میگیرم که، آره اضطراب آور هست دعواهایمان و من هم بهم میریزم چون آدمم نه آهنم ولی بعد شیرۀ آن را بیرون میکشم برای مشق بعدی.
اصلا هم نپرس دعوا سر چه بود که واقعا خودم هم حالم بههم میخورد از بیان آن. فقط بگویم انگار مادره روز به روز دارد کودک لجباز احمقتری میشود و البته منم یک احمق مثل او که با او دهان به دهان میشوم.
تصمیمم برای جدایی بسیار جدی است همیشه بوده اما حالا با یافتن شغلی نو و دوباره وارد محیط شدن، امید یافتن مکانی مستقل هم قوی شده است.
مریم ناراحت نشی. قبلا به تو میگفتم اشکالی ندارد موهایت رنگ نمیکنی. سفیدی موهایت کنار موهای قهوه ای قشنگ است، اما هربار که تو را میبینم حجم سفیدهایت غالب شده. نمیخواهی رنگ بگذاری؟
بس که حرص و جوش خورده ام این شش ماه. تو که در جریان هستی. چرا قبلا هم که میگذاشتم. ان 3. که سفیدهام را بگیرد. فعلا اما حوصله ندارم.
کی کارت آغاز می شود؟
پنیر خوابانده در آب نمک هستم. خودم هم نمیدانم.
باران میگفت ناهار میدهند. اولش گفتم که وای حالا میگویند سوسول رژیمی و این حرفها. و شاید ناچار باشم بخورم. اما بعد دیدم که چرا باید همه قوانین زندگیام را به خاطر خوشایند آنها تغییر دهم؟ من باید اصول کار را از ایشان یاد بگیرم و کارم بهرهوری بالا داشته باشد نه اینکه مسائل شخصیام را به خاطر آنها کلا متوقف کنم. خلاصه که بین این مصاحبهها چقدر خوب که فاصله افتاد که من با خودم حلاجیهای لازم را داشته باشم.
امیدوارم که خدا هم یارم باشد. بقول خانم دکترمان، حالا در محیط هم آدم عقدهای هم حسود و هم بیخود پیدا میشود و امیدوارم تابآوری خوبی داشته باشم.
من مطمئن هستم تو از پس آن بر میآیی. نگران نباش. دوام هم میآوری. خلاصه که بلند شو برویم چرخی بزنیم و اتفاقات این چند روز را سر راه به سطل زبالۀ گذشته بریزیم.