مغرم زیادی درگیره هجوم احساسات مختلف واقعا داره اذیتم میکنه نمیدونم مسیری که دارم میرم درسته یا غلط اما میدونم که دارم خیلی چیزارو سرش از دست میدم اطرافیانمو از خودم دور میکنم ولی نمیزارم از اون چیزی که درونمه اگاه شن تو این لحظه اشک جلو چشامو گرفته فک میکم و بازم فک میکنم به چی ؟ به همه چیی به اینکه چقد همه چی یهویی اتفاق می افته به اینکه چقد بشر داره به خودش، سرزمینش و هم نوعاش بد میکنه حق زندگی رو از خودش و ساکنای این کره خاکی میگیره و فقط به فکر قدرته ای کاش میتونستم جایی برم دور از ادما خودم باشم و خدام اون ارتباط ماوراییرو که همه دم ازش میزنن رو لمسش کنم و حسش کنم فکر کنم اما نه به ادما و عواقبش بلکه به خودم و چشمه های روان اب به شبای پر ستاره بدون الودگی بدون صدای درد، فقر، بی عدالتی هیچ غمی نباشه طبیعت باشه و پاهای برهنم توی اب اما سخت است چنین خواسته ای
کاش میتونستم بلند گویی داشته باشم که باهاش تمام مردم جهان صدامو بشنون اونموقع بود که میگفتم نکنید لطفا به خودتون و این دنیا بد نکنید هوای ادمای دیگرو داشته باشین با دین و سیاست بین همنوعان خودتون دیوار نکشین ما همه انسانیم و این چنین کارهایی که میکنیم در رسم انسانیت نیست اما باز میرسم به کلمه حیف سخنی که بیشتر جاها اخر حرفم میاد
(هروقت که مطلبی رو تو ذهنم تجسم میکنم و شروع میکنم به نوشتن درمورد اون ناخود اگاه قلم راه خودشو میره و جملات از اختیار من خارج میشن و خودشون توی تاریکی اتاق بر صفحه چیده میشن )
...