اشتباه میکردم. زمان نمیتونه چیزیو حل کنه اگه فقط بیخیالش بشی و یه موضوعی رو همینجوری دست نخورده بزاری کنار دوباره باز یروزی سر باز میکنه .
من از روبرو شدن با اون موضوع و فکر کردن بهش هراس داشتم واسه همین سعی کردم دیگه بهش فک نکنم و البته یه مدت تونستم اما باز اومده نمیفهمم منیکه این همه رو همه چی خودم تسلط دارم چرا نمیتونم ازپس این یکی بر بیام هر بار از همون سوراخ گزیده میشم دیوونه کنندس که همه پلارو بتونی پشت سر بزاری و از اون خود احمق سابقت رد شی اما باز یه چیزی باشه که اثار احمقانه گذشته رو با خودش حمل کنه و تو رو یاد لبخندهای احمقانت بندازه میگن بنویس اما وقتی مینویسم بیشتر فکرم درگیر میشه و یجورایی فراموشی سخت تر میشه ترجیح میدادم با دوستم حرف بزنم و اون با دوتا فحش و بشین سرجات ادمم کنه اما نمیتونم حتی کلمات درستی براش پیدا کنم و به همین نوشتن بسنده میکنم
(جدی داره از درون دیوونم میکنه اما کسی قرار نیست بفهمه)