قلبم سخت فشرده میشود . نای سخن گفتن ندارم گریه امانم نمیدهد خبری از حال خوب نیست گویا دیوارای اتاقم لحظه به لحظه به یکدیگر نزدیک و میشوند و این چهاردیواری را برایم تنگ میکنند از ایینه بیزارم از چشمانم بیزارم از تمام دنیا بیزارم آسمان رنگ باخته برایم گیاهانم یک به یک خشک میشوند و من فقط تماشا میکنم چشمانم را میبندم بجز خواب هر فکری به سراغم می اید نمیدانم چه شد هرچه شد در یک لحظه شد روحم را به دست باد سپرده ام و خبری از حال آن ندارم اینجا یک گوشه نشسته ام و زانوهایم را بغل کرده ام و اسمان را تماشا میکنم همه جا تاریک است ستاره ها بالای سرم هستند ولی ماه را نمیبینم چند شبی است که ماه را در اسمان نمیبینم گویا من نیز همچون ماه گمشده ام نمیدانم کجا گمشده ام نمیدانم اصلاچگونه گمشده ام راه خانه را نمیشناسم و انگار زبان هیچکسی را نمیدانم که از او کمک بخواهم درمانده ام حتی خودمنیز خودم را نمیتوانم درک کنم چه برسد به دیگران زبانم خشک شده ا هرچقدر آب میخورم این خشکی برطرف نمیشود دست و پایم یخ است
بخوابم ؟ اما چگونه
بیدار بمانم؟ اما چگونه
ایکاش اینگونه نمیشد ایکاش