رمان قلمرو جادویی
پارت هفتم
یهو یکی خوابوند تو گوش ارشیا. اوف، دلم خنک شد.
#مگه من نگفتم دیگه از این کارا نکن
☆آخه بابا مگه من چیکار کردم فقط یه عروسک آوردم .
یه جوری این جمله رو گفت که انگار یه عروسک واقعی از مغازه خریده؛ اشک تو چشام جمع شد از این بی رحمیش.
#خب دیگه بسه باید بری سرکار
ارشیا رفت زندان و من تنها موندم. یه هفته بود خون نخورده بودم؛ به سمت در حرکت کردم. با دیدن خدمتکار پشت در از خود بی خود میشم و بهش حمله میکنم.ناگهان یک نفر با یه چیزی از پشت زد به گردنم و من بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم تو یه اتاق با تم سفید بودم. در باز شد و دختری وارد شد، پارچ خونی دستش بود. به سمتش حمله کردم و پارچ خون رو سر کشیدم. بیشترش رو خورده بودم؛ اما خودم و سرامیک های سفید خونی شده بودیم.ازش عذرخواهی کردم و به سمت در رفتم؛ جایی بودم که نمیشناختم.دخترک گفت من رو به سالن دیگه ای انتقال دادن و اینجا اتاق مشترک من و ارشیا است.سمت کمد رفتم و با دیدن صحنه روبروم شوکه شدم، کلی لباس باز.با بی میلی یه دست لباس برداشتم، یه تاپ قرمز با عکس یه لب مشکی، یه شورت مشکی با لب قرمز و یه کش مشکی با خال های قرمز. وارد حمام شدم، خون ها رو که شستم یهو در باز شد و...