نازنین
نازنین
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

رمان فانتزی قلمرو جادویی

قلمرو جادویی
قلمرو جادویی


رمان قلمرو جادویی
پارت چهارم








☆تو از این به بعد مال منی عروسک کوچولو
بعدش یه نگاه به لبام انداخت و لب هاشو تر کرد. یه بوسه کوچیک روی لبام کاشت. اولش لذت بردم ولی با یادآوری اینکه اون فقط به عنوان یه عروسک بهم نگاه میکنه چشام بارونی شد.
منو برد بیرون به سمت کالسکه اشرافیش؛ با چشمای بارونی از بچه ها خداحافظی کردم. و آخرین چیزی که دیدم ساینسی بود که مات و مبهوت، ناراحت و غمگین داشت من رو نگاه می کرد.سوار شدم. بعد از نیم ساعت رسیدیم به قصر خصوصی ارشیا، کلی سرباز و خدمتکار داشت عوضی؛ وارد شدم. به یکی از خدمتکار ها سپرد من رو بشوره و لباس تمیز و نو بده بپوشم. بعد از چهار ساعت حمام تموم شد؛چقدر چرک و کثیف بودم.وارد اتاقی شدیم.چیزی رو که دیدم باورم نمیشد. یه لباس خیلی قشنگ، پیرهن دخترانه و بلند قشنگی بود. یه دامن خیلی بلند داشت. پیراهن صورتی بود و آستین هاش توری دامنش هم لایه لایه بود یه لایه صورتی یه لایه سفید،یه بال بی رنگ و توری با دوخت ها و تزئین های اکریلیک صورتی بود و کفش های شیشه ای. من رو نشوند روی یه صندلی،صورتم رو یکم کرم زد و بعد یه رژ قرمز غلیظ، خط چشم و ریمل هم زد. بعد از اون ناخن های دست و پام رو با لاک قرمز قشنگ کرد. موهام رو دو ردیفه از بالای سرم بافت. به خودم توی آینه نگاه کردم. باورم نمیشد اون عروسک توی آینه منم، پایین رفتیم. رفتم جای میز شام، کلی غذا بود. اونشب انقدر غذا خوردم که بعد از شام توی تخت خوابم برد.
صبح از خواب بیدار شدم. به خودم یه نگاه کردم.

رمان قلمرو جادوییرمان فانتزیرمان جادوییقلمرو جادویینویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید