نازنین
نازنین
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

رمان فانتزی قلمرو جادویی

قلمرو جادویی
قلمرو جادویی



رمان قلمروجادویی
پارت ششم








لباس هام رو در آورد. اشک تو چشمام جمع شد و اون من رو در شوغا گرفت و دییوب، دستاش مدام روی مندب تکون میخورد و هسوب ی طولانی ای روی مابل گذاشت. دیگه نمیتونستم نفس بکشم که ول کرد، هنیس هام رو تو دستاش گرفت و دنولام و سیک یکرام روی گردنم گذاشت. یهو در زدن.
☆مگه من نگفتم کسی وارد نشه
-آقا پدرتون اومدند
☆باشه برو
رفت تو کمد و یه دست لباس سیاه تو خونه ای پرت کرد سمتم.
☆اینا رو بپوش
و رفت بیرون؛ نگاه کردم. یه تاپ تا بالای نافم، یه شلوارک تا بالای زانو هام و یه جفت کفش خفاشی نرم و تو خونه ای، اونا رو پوشیدم. رفتم جلوی آینه و موهام رو شونه کردم. یه تل گوش خرگوشی که یه گوشش برای خوشگلی یکم خم شده بود رو گذاشتم رو سرم و یکم کرم مالوندم.

رفتم بیرون، یه مرد پر ابهت داشت با ارشیا حرف میزد. خدمتکار مخصوصم جلوی در وایستاده بود.
♡بیا داخل
$چشم خانم
♡اسمت چیه
$Yuni
♡چه اسم قشنگی، اسم منم اِلیسا هست
$اسمتون هم مثل خودتون قشنگه
♡خیلی ممنون عزیزم
#به به عجب دختر قشنگی
نگاه کردم. همون مرد بود، بابای ارشیا؛
♡سلام آقا
یهو...



پی نوشت* کلمه هایی که معنی نمیده را برعکس بخوانید

رمان قلمرو جادوییرمان فانتزیرمان جادویینویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید