نازنین
نازنین
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

رمان فانتزی قلمرو جادویی

رمان قلمرو جادویی
پارت اول








من یه دورگه خون آشام_پریزادم، حاصل یه عشق ممنوعه. کسی نمیدونست مادرم یه خونآشامه تا اینکه اون رو در حال کشتن یه پریزاد دیدن؛ پدرم عاشقش شد و با اون ازدواج کرد. و من شدم حاصل عشقی زیبا اما ممنوعه.
با فرود اومدن ضربه شلاق روی پشتم از فکر کردن دست کشیدمو آه دیگه ای از ته دل کشیدم.
-چرا قبول نمیکنی تا از این زندان کزایی(یا کذایی) راحتت کنم
♡هه، عقلم رو از دست ندادم که خودمو بدبخت کنم و با این سن کمم با پیرمردی مثل تو از.دو.اج کنم
تو زندان خون آشام ها به کسی اهمیت داده نمی شد مگه اینکه می خواست فرار کنه یا یه اتفاق خاصی افتاده باشه. زندانبان جذابشم ارشیا بود.
یهو صدای زندانبان جذابمون که عا.شق.ش بودم و همه ی دردای این زندان لعنتی رو به عشق اون تحمل می کردم بلند شد
☆اون دخترو ولش کن.
-چ، چ، چشم قربان
لباسام پاره شده بود، لعنتی. من یه خواهر و برادرم داشتم. خواهرم تو شهر پری ها بود و برادرم توی یه جنگل. پدرم یه اشراف زاده بود و مادرم یه خیابون گرد.
ارشیا به سمتم اومد. نمیدونستم امروز چش شده بود. اون یه خون آشام ۱۸ ساله بود درست هم سن خودم؛ چشمای آبی، موهای بلوند، پوست سفید، لبای قرمز و همه و همه ی ویژگی هاش من رو جذب می کرد.

قلمرو جادوییرمان فانتزیرمان جادوییجادویینویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید