یک روز که محسن داشت کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکرد چشمم خورد به یک فیلم خوب که دربارهی آخرین روزهای زندگی ونگوگ بود ( بر دروازهی ابدیت). فیلم خوبی بود ولی میتوانم بگویم که پایان بندیاش تقریبا دیوانهام کرد. تصور اینکه دو پسر نوجوان ونگوگ بیآزار عاشق طبیعت را کشته باشند آن هم از روی مسخرگی و وقتگذرانی حالم را بد میکند ترجیح میدهم خودش را خلاص کرده باشد تا هدف گلوله یک نوجوان یاغی قرار گرفته باشد. این فیلم بر اساس نظریه قتل ونگوگ ساخته شده که میگوید اثری از باروت روی دستّهایش مشاهده نشده و تیر تقریبا از نیممتری، آن هم به شکم اصابت شده و چرا اگر تیر عمل نکرد ونگوگ به خانه رفت و تیر خلاص را نزد...مرگش هم مثل زندگیاش یک معمای کشف نشدنی است.
نمیدانم از کی ولی شاید ونگوگ اولین نقاشی بود که حس کردم خیلی دوستش دارم و تابلوهایش با آن ترکیب رنگهای اسرار آمیز من را به یک تماشای طولانی دعوت میکنند،کبالت، کارمین، شنگرف، سفید نقرهای، سیاه استخوان فیل، لاک شمعدانی، آبی پروسی، ورونز، زمردی، مینیوم نارنجی...من هم خیلی از این رنگها را نمیشناختم تا اینکه کتاب نامههایش را خواندم. با خودم فکر میکنم اصلا قبل از اینکه او را بشناسم به وجود این همه رنگ در طبیعت فکر کرده بودم؟ به این فکر کرده بودم که اصلا در طبیعت سیاه سیاه نداریم و همه چیز رگههایی از رنگهای دیگر هم با خود دارد؟ مثلا قهوهای تاریک است یا سبز تاریک. تا به حال صورتی خاکستری یا سبز خاکستری را دیده بودم؟ و به یکباره او و تابلوهایش و نامههایش و آن نگاهش که رنگها را شکار میکند من را به دنیای دیگری میبرد، او حتی در نامههایی هم که برای تئو مینویسد منظرهها را مثل یک نقاش ریزبین با تضادها و ترکیبهای رنگی به تصویر میکشد مثلا مینویسد اتاقی گرفتهام که کفاش قرمز و دیوارهایش سپید است، یا اینکه مینویسد: فصل بهار فرا میرسد و من نیز مانند هر شخص خوشبین و زندهدلی پرواز کاکلی را در هوای بهار میبینم... بماند من که فکر نمیکنم هر کسی آن ذوق دیدن کاکلی را داشته باشد...
آنهمه علاقه و ذوق و شوق بی غل و غشاش را که به طبیعت و آدمّها میبینم چیزی توی دلم ترک میخورد چقدر آدمها مثل خودش بودند غیر از تئو که انگار با او در یک جان و در یک مسیر بود.وقتی میخوانم که چقدر برای رسیدن گوگن دوستش که او هم نقاش بوده برنامهریزی میکند دکور خانه را آفتابگردانی میکند و اسباب جدید میخرد و نامه مینویسد و در انتها بعد از آمدن دیرهنگام و بیاعتنای گوگن و رفتنش طی حملهای که بهش دست میدهد گوش خودش را میبرد حالم بد میشود. گوگن در نامههایش ونگوگ را دیوانه خطاب کرده و گفته که او قصد کشتنش را داشته، نمیدانم راست یا دروغ است و لی ارتباطش با بقیه هیچ وقت سر و سامان درستی نمیگرفته نه با پدر و مادرش نه خواهرش نه آن بیوه پسرعمویش نه آن زن روسپی حاملهای که به خانه میآورد و از او پرستاری میکند تا فرزندش را به دنیا بیاورد نه آن دختری که به خاطرش قصد خودکشی داشته. او در نهایت تنهاست و در تنهاییاش روحش را برای تئو در نامههایش آشکار میکند، از آنچه میگوید که برای دیگری غیر از تئو قابل پذیرش نیست و انگار تئو یگانه انسان در دنیای ونگوگ است که او را میفهمد و دوست دارد و تا آخر عمر حمایت میکند. گاهی با خودم فکر میکنم که ونگوگ در حقیقت نام هنری دو نفر است و آن تابلوهای عجیب و اسرار آمیز حاصل همکاری دو نفر است تئو و ونسان ونگوگ. من نامههای تئو را نخواندهام و به غیر اینکه یک سال پس از مرگ ونسان میمیرد و کنار هم دفنشان میکنند چیز خیلی زیادی هم از او نمیدانم ولی عمیقا حس خوبی به او دارم. فهرست چیزهایی که ونسان از تئو درخواست میکند بیشمار است ولی در هیچ نامهای از بیتوجهی تئو به خودش شکایتی نمیکند. انگار این شفقت و حمایتهای تئو بود که دستهای ونسان را برای نقاشی با این سرعت به حرکت در میآورد. در پاسخ به مهربانی و تشویق تئو ونسان شبانهروز کار میکرد که شرمنده برادرش نباشد و آن ایدهها به ذهنش میرسید چون میدانست یک نفر مشتاق دیدن طراحیها و اتودهایش است.
ونگوگ را دوست دارم شاید به خاطر اینکه دنبال تصویر کردن واقعیت بود. واقعیت آنگونه که روح او درکش میکرد. از آن نقاشها نبود که گوشه اتاق بنشیند و تصور کند و خیالاتش را نقاشی کند، او انگار در پی کشف روح نهفته در واقعیات بود که خود به تنهایی عجیب و سحرآمیز است. در پی این بود که به مخاطب بفهماند آن فقط یک گل سادهی آفتابگردان نیست و آنها که دور میز نشستهاند فقط آدمهایی مشغول خوردن سیبزمینی نیستند. آنها کشاورزانی هستند که دارند حاصل کار خودشان را که با خستگی به دست آوردهاند به دهان میبرند و به این خاطر خیلی شریفاند. این که ونگوگ عاشق زندگی روستایی بود و از شهر گریزان بود هم یک وجهه دیگر اوست که برای من خیلی جالب است انگار کاملا درکش میکنم. او فهمیده نمیشد عمیق و در تکاپو بود، یک هنرمند واقعی که درباره خودش در هیچ جا هیچ ادعایی نداشت، حتی بعد از اتمام بهترین کارهایش هم میگفت خیلی بهتر از این باید کار کنم و این آن راز پویایی و اعجاب هنری او است. اینکه هیچوقت خودش را در مقصد نمیدید او مسافر بود و انگار داشت مسیری را به سوی شناخت خودش، دنیا و زندگی طی میکرد جایی در نامههایش مینویسد:
« از اشتباهات و کارهای غلط نباید ترسید، بسیاری معتقدند که برای حفظ محبوبیت بهتر است حتی کار بدی هم نسازند. تو خود میدانی این روش صحیح نیست و شخص را مردد و دودل میکند و سبب وقفه کار میشود. هنگامی که بوم سفید نقاشی مانند ابلهان متصل چشمک میزند و شخص را ناراحت میکند باید رنگ روی آن ریخت حال به هر صورت هم که باشد.»
در فیلم (نقاشی با کلمات) کارگردان میپردازد به تصویر کردن زندگی ونگوگ از روی نامهّهایی که نوشته، دیدن این فیلم همزمان با خواندن کتاب نامهها برای من لذت بخش بود، خیلی از اتودها و طراحیهای اولیه ونگوگ، جاهایی که زندگی میکرده، آثارهنرمندانی که بر او تاثیر میگذاشته در فیلم به نمایش در آمده است.
به نظرم ونگوگ از معدود آدمهایی است که زندگی را به تمامی لمس کرده و از بیان شجاعانه درک و دریافتش نترسیده. او واقعی بوده خیلی بیشتر از آن چیزی که باید میبوده و انگار دنیا همیشه از واقعیت ترسیده و خواسته جایی پنهانش کند. در دورهای از زندگیاش کشیش بوده و وقتی رنج آدمهایی را که به بالینشان میرفت تماشا میکرد دارایی اندکش را هم به آنها پیشکش میکرده و سعی میکرده با همان تکه نانش خودش را سیر کند. به خطر همین کارها کلیسا اخراجش میکند چون انگار او واقعیت دین بود و آنها اسمش را داشتند و ترسیدند...زنهای زیبا از اینکه مدل او شوند میهراسیدند چرا که فکر میکردند پرتره زشتی از آنها خواهد کشید. و او چقدر در نامههایش از اینکه مدلی نداشت شکایت میکرد. به نظر من که اگر آن آدمها میدانستند با ونگوگ جاودانه خواهند شد فرار که نمیکردند هیچ در خانه ی زردش را هم از پاشنه در میآوردند ولی افسوس که هرکسی ارزش جاودانه شدن ندارد.
در کنار آن نقاشیهای پر از جزئیات و ظرافت آن دوره هنری در اروپا ونگوگ ظهور میکند و رنگ را آنگونه نقطهای و خطی بر تابلو میگذارد، او یک نقاش خود آموز است که کار خود را از بیست و هفت سالگی شروع میکند و دورهی هنری پر فراز و نشیبش بیش از ده سال ادامه پیدا نمیکند ولی در همین ده سال استقامت میکند از انتقادها نمیترسد، از بیتوجهیها آزرده نمیشود، فقط ادامه میدهد مثل یک مسیح در یک راه پر مشقت به تنهایی گام برمیدارد و امیدوار است، خطاب به برادرش مینویسد:
«آیا میدانی در لحظات سخت تنهایی و هنگامی که مردم ایده و هدف شخص را درک نمیکنند و روی کلیه خوشیهای مادی خط بطلان کشیده شده امید و آرزوی انسان بر چه پایهای است؟ البته بر پایه ایمان و اعتقاد»
به خودم فکر میکنم به ناراحت شدنم بعد از شنیدن یک نقد، به ساعتها گریه کردنم به خاطر چیز خوبی ننوشتن، به مخاطبهای اندکی که دارم، به بی محل شدن ادبیات و ساعتها با این فکر و خیالها از دفتر و نوشتنهایم فاصله گرفتنم. آیا میتوانم مثل او قوی باشم و قلم را مثل قلم مویی که تا آخر عمر در دستش نگه داشت در دستم نگه دارم و به دنبال حقیقت در جادهی زندگی قدم بردارم.
ونگوگ عزیز من، سالهای آخر عمرش را در تیمارستان سپری کرد ولی به راستی او دیوانه بود؟ ای کاش همهی ما دیوانه باشیم ولی آنچه هستیم را ابراز کنیم و از اینکه دریچهی روحمان را به روی دیگری بگشاييم نهراسیم.
به راستی که از عقل چه کاری برمیآید وقتی دیوانگی میتواند واقعیت را فریاد بزند، نقاشی بکشد، بنویسد و هنر چه نیازی به مخاطب گسترده دارد به قول ونگوگ اگر مسیرت را ادامه بدهی و سعی کنی صداقت داشته باشی دیگران هم با تو همراه خواهند شد شاید حالا نه سالها پس از مرگت و شاید اینجا نه سرزمینها و سرزمینها دور از تو و بعد از تو زنی در اندیشهی تو غوطه ور شود و دستش را ببرد و دنیایی را که ساخته بودی در آغوش بگیرد، برای خودش لاک آبی پروسی بخرد خط چشم لاجوردی بزند و با رژ لب کارمین لبهایش را رنگ بزند و بنشیند با پیراهن سبز زمردی به تن با عشق نامهّهای تو را بخواند و نقاشیهایت را نگاه کند...