الهام تربت اصفهانی·۱۵ ساعت پیشدربارهی حضورداشتم دربارهی حضور فکر می کردم، دربارهی دوست داشتن حضور کسی بدون آنکه حتی حرفی بینتان رد و بدل شود یا اصلا قرار باشد بینتان اتفاقی بیفت…
الهام تربت اصفهانی·۳ روز پیشزنان در محاصرهی امر زیباچرا نرفتی اصلاح؟ سبیلهاتو برنمیداری؟ لباس بهتری نداشتی بپوشی؟ این شالت قدیمی شده، موهاتو رنگ نمیکنی؟ ریشههای موت سفید شده، دندونات…
الهام تربت اصفهانی·۱۵ روز پیشگروتسک، گوگول و بهمن محصصماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچکتاب را که باز میکنی گوگول پیدایش میشود با آن عشقی که به پوستین و شنل دارد، آن توضیحات عالی…
الهام تربت اصفهانی·۱۹ روز پیششرمهای زنانهاحتمالا چهارده ساله هستم دارم دور خانهی دایی میدوم که از دست زندایی که یک لباس لختی با طرح سرخپوستی را گرفته دستش و به من التماس میکند ب…
الهام تربت اصفهانی·۲۳ روز پیشآنقدر سرد که برف بباردمادر و دختری در ژاپن به سفر میرفتند و من سفری را به درون خودم شروع کردم، دختر داشت خودش را میکاوید اندیشهها و خاطراتش را تا مادرش را از…
الهام تربت اصفهانیدرخودکار آبی·۱ ماه پیشرویای تبتوسط خواندن رمان «رویای تبت» از فریبا وفی هستیم، محسن میخواند و من گوش میکنم علارغم میل باطنی من به اینکه خودم بخوانم و محسن چپ و راست ا…
الهام تربت اصفهانی·۱ ماه پیشبنفشهی آفریقاییبنفشهی آفریقاییدر ماشین بابا نشستهایم که برویم بستنی بخوریم نصف شب است و حس میکنم چراغهای خیابانها کمتر از قبل روشن هستند و این تاریکی…
الهام تربت اصفهانیدرسفرنامهها·۱ ماه پیشگنبد سلطانیهاز دور یک گنبد بزرگ دیده میشد و محسن به شتاب پیش میرفت. پرسیدم کجا میریم گفت: گنبد سلطانیه، اصلا توی باغ نبودم که دارد چه اتفاقی میا…
الهام تربت اصفهانی·۱ ماه پیشچیزهای کوچکی مثل اینهاآن شبی که تا نزدیک سه صبح بیدار مانده بودم و این کتاب را تمام کردم قلبم به تمامی مچاله شد، فردایش که داشتم با محسن دربارهی رختشوی خانه های…
الهام تربت اصفهانی·۱ ماه پیشبرای الیزههنوز صبح نشده، شاید به سحر هم نرسیدهایم آن موقع از شروع روز که نمیخواهی باور کنی شب تمام شده و تو آنجور که خسته بودی و تنت محتاج خواب بو…