الهام تربت اصفهانی·۳ روز پیششرمهای زنانهاحتمالا چهارده ساله هستم دارم دور خانهی دایی میدوم که از دست زندایی که یک لباس لختی با طرح سرخپوستی را گرفته دستش و به من التماس میکند ب…
الهام تربت اصفهانی·۷ روز پیشآنقدر سرد که برف بباردمادر و دختری در ژاپن به سفر میرفتند و من سفری را به درون خودم شروع کردم، دختر داشت خودش را میکاوید اندیشهها و خاطراتش را تا مادرش را از…
الهام تربت اصفهانیدرخودکار آبی·۱۱ روز پیشرویای تبتوسط خواندن رمان «رویای تبت» از فریبا وفی هستیم، محسن میخواند و من گوش میکنم علارغم میل باطنی من به اینکه خودم بخوانم و محسن چپ و راست ا…
الهام تربت اصفهانی·۱۵ روز پیشبنفشهی آفریقاییبنفشهی آفریقاییدر ماشین بابا نشستهایم که برویم بستنی بخوریم نصف شب است و حس میکنم چراغهای خیابانها کمتر از قبل روشن هستند و این تاریکی…
الهام تربت اصفهانیدرسفرنامهها·۱۶ روز پیشگنبد سلطانیهاز دور یک گنبد بزرگ دیده میشد و محسن به شتاب پیش میرفت. پرسیدم کجا میریم گفت: گنبد سلطانیه، اصلا توی باغ نبودم که دارد چه اتفاقی میا…
الهام تربت اصفهانی·۱۶ روز پیشچیزهای کوچکی مثل اینهاآن شبی که تا نزدیک سه صبح بیدار مانده بودم و این کتاب را تمام کردم قلبم به تمامی مچاله شد، فردایش که داشتم با محسن دربارهی رختشوی خانه های…
الهام تربت اصفهانی·۱ ماه پیشبرای الیزههنوز صبح نشده، شاید به سحر هم نرسیدهایم آن موقع از شروع روز که نمیخواهی باور کنی شب تمام شده و تو آنجور که خسته بودی و تنت محتاج خواب بو…
الهام تربت اصفهانی·۳ ماه پیشادبیات این هزارتوی لذتخیلی وقت بود رمان نخوانده بودم. حتی نتوانسته بودم کتابی را که دستم میگیرم تمام کنم و امروز اتفاق حیرت آوری افتاد. همچنانکه در خانه نامرت…
الهام تربت اصفهانی·۳ ماه پیشما اوشین نبودیمچند شب پیش بود که مامان زنگ زد و با بغضی توی صدایش گفت: الهام شبکه تماشا داره اوشین رو نشون میده برو ببین. مامان همیشه با دیدن این سریالها…
الهام تربت اصفهانی·۱ سال پیشتولد یک ترانهدر باب عمه بودننگاه میکنم به محسن و خواهر و برادر زداههایش که دارند با هم خربازی میکنند، یکی خر میشود و دیگری از رویش میپرد، نمی دا…