تماشاچی این تویی!
محسن دارد یک فیلم میبیند که هم قدیمی است و هم کیفیت صدای درستی ندارد، چون قهرم نمیپرسم چی میبینی، فکر میکنم هر چی که هست ارزش نشستن و آشتی کردن ندارد. میروم توی اتاقم و سرم را با کارهایم گرم میکنم که به یکباره شخصیت فیلم میگوید: اینها که میگویند زن و مرد با هم فرقی ندارند ک...س و شعر گفتهاند و بعد میخندد...انگار به خاطر سیگار کشیدنهای پیاپی ریهاش بسته شده است و خندههایش دارند یک مقدار هوای کمی را با خسخس و خشخش از یک روزنه باریک ریه عبور میدهند تا بعد از باز شدن دهان و پیدا شدن دندانهای درشتش و آن چشمهای بازیگوش به ما برسد. انگار خندههایش را قبل از شنیده شدن میبینی، کنجکاو میشوم و از دور شروع میکنم به نگاه کردن، حین فیلم میفهمم که او بهمن محصص است و من او را تاکنون نمیشناختهام که هیچ حتی نامی از او در هیچ کجا نخواندهام.
ولی هر کدام از آثارش را که نشان میدهد من را در جای خود میخکوب میکند، خودش میگوید دلم برای آثارم میسوزد شخصی که آن را میخرد نمیفهمد که چیست ولی حس میکند که این اثر در او رسوخ کرده است، انگار بخشی از خودش را میبیند به خاطر همین آن را جایی در معرض دید نمیگذارد و من هیچوقت برای سربخاری تابلو نمیکشم. بله و البته که هنر محصص تزئینی نیست بیشتر از آن که مثل خیلی از تابلوهای نقاشی تو را در یک حال خوش غرق کند انگار تو را مواجه میکند با خودت، مثل یک پتک که بر سرت فرود بیاید و تو را مواجه کند با این خود علیلت خودی که نتوانسته و نمیتواند چیزی در جهان باشد حتی مینیتور هم که خیلی قوی است و شاخ دارد و بدن چند تکه، دست و پا ندارد انگار توخالی است و دیدن این زاویه از نگاه بهمن محصص بسیار تکان دهنده و ترسناک است خودش میگوید یک روزی این بی دست و پایی این ملت را آگاه خواهد کرد که لااقل اگر بزرگتر نشد از این چاپلوسی به در بیاد و پست تر بشه و من این کار را میکنم.
او به این حد از مواجهه هم راضی نیست و بالای اثری که دارد می کشد و صورت و بدن درست و حسابی ندارد مینویسد: تماشاچی این تویی!
یک وجودی که نه چشمی به جز دو تا نقطه دارد، نه گوش دارد و نه دماغ و حتی گاهی دهان هم نداردو فقط چشم است در عوض پرتره خودش را که میکشد چشم و دماغ و دهان و گوش هم دارد و انگار نگاهش طوری به بیننده خیره شده که اینها را که من دارم تو نداری. محصص همینقدر خودش را قبول دارد که در گفتگویی میگوید من برای این آب و خاک یک پرسوناژ تاریخیام و به نظر من که بود.
اول که دارد از خودش تعریف میکند عوض اینکه ناراحت شوی و از او فاصله بگیری حس میکنی خندهات میگیرد و دلت میخواهد هی بیشتر بشنوی، بیشتر ببینی و دربارهی آثارش فکر کنی. وظیفه درک این مجسمهها و تابلوها را به عهدهی مخاطب میگذارد بدون حتی کلامی حرف اضافه، این عقیدهی «تماشاچی این تویی» در همه آثارش با تو میآید، آنچه که تو فکر میکنی. درست عین خود زندگی است، به تو نمیگوید که چیست بلکه تو را به تماشا وامیدارد.
بعد از پایان شدن مستند من دیگر آن آدم قبلی نیستم مثل تابلوی فیفی از خوشحالی زوزه میکشم، انگار کشف بزرگی کرده باشم، انگار به عنوان مخاطب به من ارج نهاده شده و هنرمند بخشی از جان و احساسش را به من نشان داده است. با من در یک تابلو سخنها گفته و من شنیدهام حس میکنم که خیلی دوستش دارم و با خواندن و نوشتن از او به درک بهتری از خودم میرسم...
در پایان برمیگردم و با محسن آشتی میکنم این آشنایی با بهمن محصص بیشتر از یک آشتی ساده ارزشش را داشت.