من از بچگی عکس های جبهه عمورضا را در آلبوم هایمان دیده بودم، در سنگرها با آن پتوهای پلنگی که از سر درش می آویختند، درسخنرانی ها، نشسته بین دوستانش که حالا خیلی هاشان شهید شده اند، با تفنگی در دست و چشمانی امیدوار و گاهی بهت زده و نگران، عمورضا بیشتر از بقیه عموها در جنگ بوده و خیلی از خاطراتش مال همان روزهاست، خیلی از دوستانش در حقیقت همرزمان جبهه هستند و چون هر کدام اهل یک گوشه از ایران بوده حالا عمورضا خیلی از شهرها را دیده و با لهجه های مختلف آشناست. برای من همیشه نمونه یک انسان دوست داشتنی است که به جز عشق در دستانش چیزی پیدا نمی کنی و در لحن مهربانش جز دوستی کلامی نمی یابی. چون علاقه زیادی به او و خانواده اش دارم با آنها سفر هم رفته ام و گاهی همرزمانش را هم دیده ام که آنها هم سرشار از شور زندگی بودند، دیده ام که چطور جزء جزء طبیعتی را که می گردد از عمق جان نگاه می کند و در هر گوشه و کناری ماشین را نگه می دارد تا کیفش کامل شود، از رفتن راه های طولانی و گاهی حتی اشتباه در سفر نمی ترسد. دیده ام که چطور لحظه لحظه زندگی اش را زندگی می کند اما بیدارشدن های نیمه شبش به خاطر دیدن کابوس های جنگ را هم دیده ام و ضربه هایی که از جنگ خورده، این ها کنار هم برای من یک پازل ناتمام بود. چطور او که جنگ را تجربه کرده آن هم اینقدر از نزدیک که به قول خودش پیراهنش از خون دوستان شهیدش گرم و سرخ می شده و روزی در قایق همه دوستانش جز او شهید شده اند، می تواند اینقدر آرام و شیرین و عاشق همه چیز باشد تا اینکه این کتاب را خواندم، خواندن کتاب(جنگ چهره زنانه ندارد) جور دیگری و از منظر عمیق تری جنگ را برای من ملموس می کند، جنگ و آدم های جنگ، زن و مرد ندارد وقتی بتوانی بروی و هدفی داشته باشی راه می افتی. ولی من حس می کنم برای جنگیدن بیش از اندازه ترسو و ضعیف و بیمارم مثل بیشتر زن هایی که داستانشان را از جنگ در کتاب بازگو کرده اند، آنها لزوما زن های قدبلند یا ابر انسان نبوده اند، آنها زنانی بوده اند که گاهی بزرگترین مشکلشان در جنگ پوشیدن شورت مردانه، نداشتن کرست مناسب یا چکمه ای که راست و اندازه ی پاهای کوچکشان باشد است. آنها به ما نزدیک اند و انگار داریم همان لحظه می بینیم شان، آن زنها که کوله های سربازی را تبدیل به دامن می کردند و با جنینی در شکم مین حمل می کردند، و نوزادی را که به خاطر صدای گریه اش از گرسنگی جان سی نفر دیگر را به خطر می انداخته در آب خفه می کردند...
آدم کشتن کار سختی است و این بزرگترین جنایت جنگ است ولی اگر نکشی کشته می شوی و این تلخ ترین حقیقت جنگ. طبق عادت شب ها قبل از خواب کتاب می خوانم، بعضی وقت ها یک کتاب تا دیروقت بیدار نگهم می دارد و این کتاب از همان کتاب هایی است که خواب را به کلی از سرت می پراند. هیچ وقت نبوده این کتاب را بخوانم و در خواب کابوس نبینم و حالا چون هنوز تمام نشده هر شب کابوس می بینم. می بینم که یکی دارد با تفنگ به من نزدیک می شود که تیربارانم کند و من فریاد می زنم، بگذار چند لحظه دیگر زنده بمانم می خواهم نفس بکشم، اصلا من نمی دانم مرگ چیست، بگذار زنده بمانم، آخ دلم می خواهد بیشتر نفس بکشم و نفس نفس زنان از خواب می پرم. می دانم که در جنگ فرصت باور کردن و یا نکردن مرگ را نداری. به تو می رسد و دریافت می کنی، با چشمانی که به قول زن های کتاب انگار دارند به تو می گویند "من مردم؟ یعنی واقعا مردم؟!" و تعجب زده باز می مانند. بعید می دانم کسی پذیرای مرگ باشد و انگار این دروغی است که آن را به من باورانده اند"شهیدها دلشان می خواسته زودتر بمیرند" باور نمی کنم آن سربازی که توی عکس کنار عمو رضا ایستاده و سر تفنگش را با برگ گیاهی پر کرده دلش می خواسته بمیرد، ولی در پایان آنها که بعد از جنگ زنده مانده اند جور دیگری به زندگی نگاه کرده اند. انگار لحظه لحظه ی بودن برایشان معنای دیگری می یافته، انگار از تنفر ورزیدن خسته شده بودند، قلب هایشان پی محبت می گشته. "جنگ تموم شد حالا می تونم همه تیرهای تفنگ رو خالی کنم و دیگه مجبور نیستم کسی رو بکشم. جنگ تموم شد و ما زنده موندیم و این آن حس خوشایندی است که خواندن این کتاب را برایم لذت بخش می کند. انگار همین که حالا جنگ نیست چه خوشبختی بزرگی است، این که من در رختخواب سفیدم خوابیده ام و روی شانه های نحیفم مجروحی را حمل نمی کنم که پایش قطع شده و به رگی آویزان است یا در انباری دیگی را نخواهم دید که در آن دست و پاهای بریده سربازها نگهداری شود. انگار زنده بودن چه غنیمت بزرگی است، نفس کشیدن. با این کتاب بیشتر عاشق زندگی می شوم و انسانها، مثل عمو رضا. انگار حالا بیشتر او را می فهمم هر چند او یک نمونه از خیل انسان هایی است که جنگ را از نزدیک تجربه کرده اند و شاید چون قهرمان های بزرگی برای ملت بودند هیچ گاه از ترس هایشان حرفی به میان نیاورده اند، از سنگینی جنازه دوستانشان بر دوش، از دلتنگی ها برای خانه، از خواب آلودگی ها و اشک ها. دوستی ها، نفرت و هر حقیقت دیگری که برای ما که جنگ را تجربه نکردیم خیلی دور از باور و دسترس است. به امید روزی که به خاطر جنگ هیچ جان شیرینی از دست نرود. و در آخر نمی دانم چرا این دو نگاه در آدمهای این دو عکس به نظر من شبیه آمد، انگار امیدواری در چشمان این دو نفر مثل یک چلچله پر می زند تا جلوی کلاغ ترس از مرگ را بگیرد که خیره خیره به آنها چشم دوخته است.
به راحتی می توانید این کتاب را در اپلیکیشن طاقچه دریافت و مطالعه کنید.
الهام تربت اصفهانی، دی ماه ۱۴٠۱