کتابهایی را که درباره خواندن باشند خیلی میپسندم. خواندنشان مثل دعوت شدن به یک جشن پر از بریز و بپاش است. تو در واقع یک کتاب نمیخوانی بلکه تک تک کتابهایی را که به ذهن نویسنده جان دادهاند و قلمش را پربارتر کردهاند را هم میبینی. عین این میماند که نویسنده دعوتت کرده باشد به یک کنسرت بزرگ و تو به تماشا مینشینی و تک تک نوازندهها را میبینی. تک تک نتهایی که جانت را هنگام خواندن به رقص واداشته بود. حتی اجازه داری بروی روی سن و برای هر کدام از آنها که بیشتر پسندت افتاد شانه بلرزانی و جیغ بکشی. بر تو آشکار میشود که اصلا چرا این نویسنده را دوست داشتی. پس ذهنش چه کسانی بودهاند. مثلا برای من احمد اخوت همیشه در ردیف بورخس و آلبرتو منگوئل و اومبرتو اکو است که همیشه در چنتهشان داستانهایی عاشقانه از مواجهه با کتاب دارند. کتاب در نظر آنها یک جسم کاغذی بیجان نیست بلکه عین معشوقهای دیریافته آن را میبویند، لمسش میکنند و جهانشان را با آن میسازند. این همان چیزی است که من هم حسش میکنم. گاهی هنگام خواندن کتابی چنان از خود بیخود میشوم که به یکباره سرم را از روی خطوط برمیدارم تا به اطرافم هم نگاهی بیندازم. به خودم نهیب میزنم که نه این نمیتواند همه حقیقت باشد. حقیقت این صدای یکنواخت ماشین لباسشویی، نوای جاروبرقی، صدای موتورها و ماشینهای پشت پنجره و خروس بیمحل همسایه نیست. حقیقت نمیتواند این بنای از ریخت افتادهی پشت پنجره آشپزخانهی من باشد. حقیقت باید این متن باشد که آجر به آجر با کلمات ساخته شده و بالا رفته، آنقدری که بلندایش را نمیبینم. کتابها پشت کتابها چیده شدهاند و میتوانی بالا بروی، بالاتر و نه اصلا افتادنی در کار نیست. هیچ کتابی از زیر پایت در نمیرود، حتی گاهی که فکر میکنی کتابی را فراموش کردهای جایی در اعماق ذهنت به حیاتش ادامه میدهد. بعد در خودم میمانم که زندگی لای کاغذها را انتخاب کنم یا لای آجر ملاتی که این خانه را ساختهاند. کدام یکی واقعیتر است. وقتی دارم در این عالم زندگی میکنم و چیز دیگری نمیبینم. یک زمانهایی که فاز افسردگی برمیدارم به این فکر میکنم که خب بس کن احمق جان، به این دنیای خارج از کلمهها و متون هم فکر کن. بعد راه میافتم توی خیابان در حالی که شخصیتهای کتابی که داشتم میخواندم هنوز توی مغزم حرف میزنند و کمکم آنقدر صدا توی ذهنم دارم که اصلا متوجه سر و صدای ملالت بار جهان اطرافم نمیشوم. به همین خاطر همیشه چشمهایم برق میزند و از چیزی که نمیدانم چیست خوشحالم. حتی گاهی برای اینکه از جهان اطرافم واهمه نگیرم و الکی استرس به جانم نیفتد یک کتاب با خودم همراه میکنم چه میدانم گاهی صمد(بهرنگی) را میاندازم توی کیفم، گاهی قیصر(امینپور) و گاهی دیوید(سداریس) و پشتم گرم میشود که نه نترس، این اتفاقهای مسخره که میافتد هیچ ربطی به جهان تو ندارد، که جهان تو جای دیگری است. در این زمانهایی که با خودم میگذرانم و عین یک آدم نشئه به نظر میرسم با خودم فکر میکنم کاش میشد همه آدمها را به دنیای ادبیات دعوت کرد و آنها را به این جشن بیکران فراخواند حیف که برای اکثریت جهان کتابها بیاندازه ساکت و بدون زرق و برق است. اصلا آنها که جانشان آمیخته خواندن نیست پس با چی حالشان را خوب میکنند. سیگار برگ، تریاک، شیره، شراب، الکل، عرق کشمش، اصلا بدون تفکرات ادبی مزهای هم دارند که به جان بچسبند یا در همنشینی با ادبیات و هنر است که به جان آدمی میچسبند. گاهی فکر میکنم میبینم احتمالا نویسنده و هنرمندها که اینهمه اهل تدخین و نوشیدنند در دوراهی این دو زندگی که مدام با آن درگیرند گیر کردهاند و دلشان چیزی میخواهد مثل یک جفت بال که برشان دارد از این زمین خارایی و برساندشان به همان دنیای خودخواسته خودساختهشان که قاعدههایش دست خودشان است، قوانینش را خودشان مینویسند و حتی آدمهای موجود در صحنه را هم خودشان میسازند. مثلا علف میزنند که بروند توی آن کالکسکه که مادام بواری داشت عشقبازی میکرد. الکل مینوشند تا رنجهای خیام را جرعه جرعه بنوشند و از خود کنند. به راستی که خواندن چه بلاهایی که سر ما نمیآورد. اما درباره من همیشه موزیک بوده که از این دو راهی عبورم داده و جهان مورد علاقهام را برایم ملموستر کرده است. کافی است همراه خواندن کتابی که خیلی دوستش دارم موزیک هم گوش کنم، کارم تمام است. نت به نت کلمات به جانم میچسبند و جهانم را فرا میگیرند، تازه بعد از برداشتن هندزفری از گوشهایم است که یادم میافتد آخ برای فردا چه کارهای نکردهای دارم. یا دارم وسط کثافتی که خانهام را گرفته دست و پا میزنم. خواندن چه جادویی در خودش دارد! مخصوصا همین کتاب«خاطرات کتابی» از احمد اخوت عزیزم که عین یک رقص آرام و با شکوه وسط کتابها بود.